بچه ها سلام

بچه ها سلام
من دلم براتون تنگ شده،خيلى هم تنگ شده…
پريروز يه سرى به اينجا زدم و هوس کردم توش بنويسم و هوس کردم شما هم بنويسين تا من بخونم،از روزمرتون بنويسين،از آفتاب بنويسين،از مهتاب بنويسين،از هرچى دلتون خواست بنويسين،ولى بنويسين،اونوقت شايد همديگر رو گم نکنيم،يا اگه گم کرديم پيدا کنيم…
امروز اينجا برف ميباره،يه برف نه درشت و نه ريز،يه برف خيلى زيبا،اينجور موقع ها ياد خونمون ميافتم،و شاديى که برف مياورد با خودش…
بابا که چشماش برق ميافتاد و صدا ميزد که:بچه ها پاشين برف اومده…
الان رايان براى اولين بار از روى شکمش چرخيد به پشتش،خدا بخواد ديگه ميخواد تنبلى رو بذاره کنار!
حا لا هم داره نق نق ميکنه ،ميرم براش فيلم ميذارم تا آروم بشه و من بتونم بنويسم…
يمروز رفتم سراغ دفترچه خاطراتم،صفحه اى رو خوندم که برام يه دنيا حس داشت،دلم ميخواد شما هم بخونيدش:

«بامداد پانزده ارديبهشت ۷۹
روى رختخوابى در زير زمين خانه،بعد از شبى که مثل هزاران شب ديگه هرگز تکرار نخواهد شد.
ولى اين شب حتما هرگز تکرار نخواهد شد،
صداى هنگامه که داره فروغ ميخونه…سرشارم از دوست،بسيار خوشبختم،آينده بى نهايت نامعلوم است.
هنگامه و مژگان و ندا و آنا امدند پيش من،مهرداد و احسان و فرهاد و محمد آمدند پيش من!
و من خدايا چقدر مگه ظرفيت دارم،چقدر؟ »
جاى ويدا خالى بود…
اين نوشته منه بعد از بهترين روز تولّدى که داشته ام،يادتونه هندونه و فشفشه و تابلو و شاملو رو؟
يادتونه ساز و آواز رو؟
اون گلها،بلوز صورتى ،خونه آى که مژگان ساخته بود و…
بچه ها ميدونين من هيچوقت اون شب رو يادم نميره،حتى وقتى نود سالم بشه .يا صد سالم،يا هزار سالم…
الى

1 نظر:

Blogger Shirin ‡...

I almost cried after reading this post!!!

Friday, December 30, 2005 8:59:00 PM  

Post a Comment

دیروز و امروز من