پرُ از آذين


ما‌مان‌جون نشستن تو ماشين، گرفتنش به سمت ما و گوشه‌ى پتو رو کنار زدن،صداى تاپ تاپ قلبم رو مى‌شنيدم،داشتنش بزرگترين آرزومون بود
و حالا ديگه اومده بود که مال ما باشه،سبزه بود با چشماى درشت و يک عالمه موى مشکى…قدّ بلند و انگشتاى کشيده‌اش ناخود آگاه نظرت رو جلب مى‌کرد،نمى دونم قدّ و وزن دقيقش چقدر بود،از اون بيمارستان بى در و پيکر آباده ،در اوج جنگ و بمبارون،فقط شانس آورديم هر دوشون سالم اومدن بيرون،قد و وزن دقيقش طلب ما…
اين اولين بارى بود که ديدمش،اومد و آرزو هامون رو حقيقى کرد،با آرش ميشستيم بالا سرش و قربون لب و لوچه‌اش موقع شير خوردن ميرفتيم،ديوانه‌ى چشماش بوديم و لپاش که سرخ ميشدن وقتى زور ميزد!

امروز بيست سال از اولين ديدارمون ميگذره،بيست سال پرُ از آذين،پر از خواهر،پر از بهترين اتّفاق کودکى…
تولدت هميشه براى ما مبارکه کوچولوى عزيز دل…

1 نظر:

Anonymous Anonymous ‡...

چي مي تونم بگم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

Wednesday, January 17, 2007 2:48:00 AM  

Post a Comment

دیروز و امروز من