بهترين معلّم دنيا…0
پنج دقيقه بيشتر راه نبود،ولى بايد از دو تا خيابون رد ميشدى،اوّليش که دم مدرسه بود،با پرچم پرچمدار با خيال راحت قضيه حل بود ولى دوميش دم خونهى مامانجون بود و يه کم هم بى در و پيکر …
از قبل از شروع مدرسه ها شروع کرد آموزش گذر از خيابون بهم دادن:«فقط چپو نگاه نکن،گاهى يهو يه دوچرخه از راستت مياد،…حالا بايد راستو نگاه کنى هواى چپم داشته باشى…بارک اللاه…ولى فردا هم خودم ميبرم و ميارمت،بايد بيشتر تمرين کنيم…»
بالاخره يه روز گفت امروز ديگه خودت برميگردى،خيلى مواظب باش و حواست رو خوب جمع کن.
زنگ رو زدن اومدم بيرون دلم تاپ تاپ ميزد، آب دهنمو قورت دادم و کيفمو سفت گرفتم و رفتم تو صف اونور خيابونى ها…خيابون اوّل با پرچم طى شد،حالا اصل قضيه مونده بود،تمام حواسمو جمع کردم، هم چپ رو ميپاييدم هم راست رو، بعد از پنج دقيقه وقتى هيچ ماشينى نميومد از خيابون رد شدم،
پامو گذاشتم تو پياده رو که يهو از پشت درخت پريد بيرون،بغلم کرد، بوسم کرد و گفت «عالى بود…مرسى…قربونت برم…»
از دم مدرسه تا خونه دنبالم کرده بود،و حالا به شاگرد کوچولوش حسابى مفتخر بود…معلّمى که فقط ده سالش بود…برادرى که با روى گشاده تمام مسوليت خواهرکش رو قبول ميکرد و هر چى که لازم بود يادش ميداد،از دوچرخه سوارى پنج سالگى گرفته تا فيزيک و جبر و هندسهى پونزده سالگى…
و من از همون بچگّى خوب ميدونستم که چه خوشبختم از داشتنش،چه خوشبختم…
از قبل از شروع مدرسه ها شروع کرد آموزش گذر از خيابون بهم دادن:«فقط چپو نگاه نکن،گاهى يهو يه دوچرخه از راستت مياد،…حالا بايد راستو نگاه کنى هواى چپم داشته باشى…بارک اللاه…ولى فردا هم خودم ميبرم و ميارمت،بايد بيشتر تمرين کنيم…»
بالاخره يه روز گفت امروز ديگه خودت برميگردى،خيلى مواظب باش و حواست رو خوب جمع کن.
زنگ رو زدن اومدم بيرون دلم تاپ تاپ ميزد، آب دهنمو قورت دادم و کيفمو سفت گرفتم و رفتم تو صف اونور خيابونى ها…خيابون اوّل با پرچم طى شد،حالا اصل قضيه مونده بود،تمام حواسمو جمع کردم، هم چپ رو ميپاييدم هم راست رو، بعد از پنج دقيقه وقتى هيچ ماشينى نميومد از خيابون رد شدم،
پامو گذاشتم تو پياده رو که يهو از پشت درخت پريد بيرون،بغلم کرد، بوسم کرد و گفت «عالى بود…مرسى…قربونت برم…»
از دم مدرسه تا خونه دنبالم کرده بود،و حالا به شاگرد کوچولوش حسابى مفتخر بود…معلّمى که فقط ده سالش بود…برادرى که با روى گشاده تمام مسوليت خواهرکش رو قبول ميکرد و هر چى که لازم بود يادش ميداد،از دوچرخه سوارى پنج سالگى گرفته تا فيزيک و جبر و هندسهى پونزده سالگى…
و من از همون بچگّى خوب ميدونستم که چه خوشبختم از داشتنش،چه خوشبختم…
8 نظر:
Hasan,
Khodaavand hefzeshun kone. Az un kesaani hastand ke harvaght fekreshun ro mikonam, dust daaram ke kenaaram baashand_o baahaashun harf bezanam yaa harfaashun ro beshnavam yaa kaaraashun ro bebinam. Khodaa hefzeshun kone_o aaghebateshun ro be kheir...
Are hasan joon...
gamoonam to kheili harfe mano mifahmi chon naziresho dAshty...
khodetam ke gole sar sabadi hasan!
Man manzuram khode Arash budaa... Sigheye jam ro dore hami be kaar borde budam...
aay gofti eli junam,hala manam ghade to ba dashtanesh khoshbakhtam...daghighan ghabl az khundane postet bud ke ye livane gonde aabe limu shirin dad dastam va dashtam be khoshbakhtim fekr mikardam ke to paridi vasat!!!
be hasan:
midoonam hasan, manam bardAshte digeiee az navashtat nakardam,faghat commentet bA'es shod iAde een bioftam keh to ham naziresho dAshty.
be lAli joon:
delam limoo shirin khAst!
bw arash:
shomaa khodesho ghAti nakoneh!
Eli jun, ehhhhhhhhhh. khodet begoo in bar chandomate ke ba in khatere ashkamuno dar miari??!!
akharin bar akharin shabi bud ke esfahan pishet budam va ino baram tarif kardi o yek sir ba ham gerye kardim!!! (eli delam baraye otaghet tang shod....)
Post a Comment
دیروز و امروز من