پدر بزرگ

همينطور که نشسته‌ام عصامو ميگيرم بالا،تو هوا ميچرخونم و با لهجه‌ى غليظ بوشهرى ميگم: «مُکُُُّ بوآ» (نکن بابا)
به ياد بيست و پنج سال پيش،ياد پدر بزرگ بچگى هام،پدر بزرگى که از عنوانش هيچى کم نداشت:پير بود،عصا داشت ،عصبانى مى‌شد و دنيا رو براى بچه هاى احمد زير و رو ميکرد.
و من چه عاشق رنگ پوستش بودم…أ

2 نظر:

Blogger الى ‡...

oحالى کردم ها!

Thursday, March 01, 2007 11:33:00 AM  
Anonymous Anonymous ‡...

سلام .امیدوارم حالتون خوب باشه و بزودی خبر بدید که پاتون کاملا سلامت شده.
یاد پدر بزرگ هم شادو پاینده

Thursday, March 01, 2007 8:36:00 PM  

Post a Comment

دیروز و امروز من