پدر بزرگ
همينطور که نشستهام عصامو ميگيرم بالا،تو هوا ميچرخونم و با لهجهى غليظ بوشهرى ميگم: «مُکُُُّ بوآ» (نکن بابا)
به ياد بيست و پنج سال پيش،ياد پدر بزرگ بچگى هام،پدر بزرگى که از عنوانش هيچى کم نداشت:پير بود،عصا داشت ،عصبانى مىشد و دنيا رو براى بچه هاى احمد زير و رو ميکرد.
و من چه عاشق رنگ پوستش بودم…أ
به ياد بيست و پنج سال پيش،ياد پدر بزرگ بچگى هام،پدر بزرگى که از عنوانش هيچى کم نداشت:پير بود،عصا داشت ،عصبانى مىشد و دنيا رو براى بچه هاى احمد زير و رو ميکرد.
و من چه عاشق رنگ پوستش بودم…أ
2 نظر:
oحالى کردم ها!
سلام .امیدوارم حالتون خوب باشه و بزودی خبر بدید که پاتون کاملا سلامت شده.
یاد پدر بزرگ هم شادو پاینده
Post a Comment
دیروز و امروز من