آدميزاد

قديم ها اينقدر تمام احساساتم گوشه ى چشمام ننشسته بودن که به نسيمى اشک شن و بريزن پايين،
بار اولى که از ايران اومدم، زاينده رود خشک بود، دلم خيلى گرفته بود از اين بابت ولى خشکيش اينجور که اينبار که ميشنيدم و در عکس‌ها ميديدم که دوباره خشکانده شده، برام غم آور نبود، جورى که حالا که ميخونم که هشت ماهه که بى آبه تعجّب ميکنم، پيش من انگار سالهاست که خشکيده …
امروز که شنيدم آب برگشته و ترک هاى خشکش رو پر کرده، يک شادى عجيبى اومد به دلم و اشکهام گولى گولى ريخت پايين.
قضيه‌ى اين سرزمين و تعلق و شهر و و عشق و وابستگى در آدميزاد چى چيه، ما که هميشه فهميديم و هيچوقت نفهميديم …

1 نظر:

Blogger Unknown ‡...

http://www.youtube.com/watch?v=P89fWfT5eKY

Friday, November 06, 2009 3:44:00 AM  

Post a Comment

دیروز و امروز من