روزی که تو باران شدی
کبوتری شدم ناگهان در قفسی تنگ، میکوبیدم خود را به دیوار به پنجره ، میخواستم بگریزم از زندگی ، میخواستم نشنوم ، نبینم ، نباشم ...دیوار و پنجره راه بر من بسته بودند، هوا راه بر من بسته بود، زندگی راه بر من بسته بود...تنگی این قفس را نه توان تحمل بود نه توان گریز...ناگهان آسمان دل باز کرد تو باران شدی به وسعت تمامی آسمان، از دیوارها گریختم ، تو باریدی ، من خاک شدم ، تو خیسم کردی، من آب شدم ، جوی شدم ، اشک شدم...روزی که تو باران شدی من یکسره آه شدم، قطره شدم، آب شدم ...
1 نظر:
الی جون،،،الی
Post a Comment
دیروز و امروز من