ای پسر دیشب خوابت رو دیدم، بعد از مدتی. نامردی بود حتی همون موقع هم میدونستم نیستی و برای خوابم اومدی ، باهات هم چک کردم ، گفتم شاید برگشته ای،ولی گفتی فقط برای خوابم اومدی، تند و فرز بودی، من و تو و بابا با هم رفتیم یک کاروانسرایی و از یه جاهایی بالا رفتیم، مثل قرقی بودی ، بالا میرفتی و میپریدی. شاید اومده بودی یکی از سفر هایی که آرزو دارم با هم بریم رو حقیقی کنی .شاید هم دلت تنگ شده بود. دل من که دیگه نیست شده . یک آبی هم زیر پوستت رفته بود. امشب بیا با هم نقاشی کنیم، یا یک چیزی بسازیم . یک کاری که صبح چیزی برای تماشا داشته باشم ، اگر این اشکهای لعنتی امان بدهند.
3 نظر:
نمی ددونم که چی شد امروز اومدم اینجا سر زدم.
دیدم به تازگی هم نوشتی. دوست نازنینم... ولی خب نمی دونم چی باید بگم. شاید بهتره فقط سکوت کنم و همین چند کلمه رو بنویسم تا که بدونی تنها نیستی هرگز...
مرسی که هستی ای دوست !
This comment has been removed by the author.
Post a Comment
دیروز و امروز من