ناخنک ۳:
کلاس اول دبستان که بودم،با يک زوج بسيار مذهبى و مهربان رفت و آمد داشتيم،آقاى اثنى اعشر دوست بابا بود،به قدرى انسان درستکارى بود که هميشه در ذهن من چهر ه اش از ديگران روشنتر زنده ميشود،انگار که روشنايى درونش در چهر ه اش پديدار ميشد…خانمش يک معلم مهربان و ساده و نازنين بود و گاهى شبها که خانه ما بودند با من و تکاليفم سر و کله ميزد، مهر عجيبى از اين زوج به دل دارم…آنها هيچوقت کودکى نداشتند ولى مريم چه خوب رفتار با کودکان را ميدانست.يک شب که خانه آنها بوديم کسى به مريم تلفن کرد،چند کلمه اى رد و بدل شد و مريم با بهت گوشى تلفن را گذاشت…مامان پرسيد:چه شده؟ -برادرم شهيد شده…و غش کرد،يک ليوان آب آوردند و به سر و صورتش پاشيدند،به هوش ميامد ضجه ميزد و دوباره پس ميافتاد.من در دو سه مترى مريم-دوست سفيد رو و مهربانم- ايستاده بودم و نميفهميدم چرا اينقدر نا آرامى ميکند،آن زمان فکر ميکردم شهادت عادى است،گمان ميکردم يک سرى آدم مشخص هستند که انگار بايد بروند و شهيد شوند،برايم دور بود، نميدانستم از دست دادن يک برادر تا چه انداز ه ميتواند عظيم و دهشناک باشد…حالا دوست دارم که با مريم همدردى ميکردم،حالا انگار غم شهادت برادر دوستم در دلم بيدار شده…
3 نظر:
خانم شهيديان زود به زود بنويس تا شهيدت نكردم
shahadt eftekhare mast!
من نمی تونم توی پست قبلی کامنت بذارم.گل ها خیلی زیبا بودن.مث دوستی با تو
ممنونم الی.ممنون
یاسی
Post a Comment
دیروز و امروز من