اينم از اين…
هم دوسش دارم هم دلم از دستش خونه،گاهى ميخوام جلوشو بگيرم که قدم بعدى رو برنداره،گاهى ميخوام يه کوچولو هلش بدم ببينم چى ميشه.گاهى ميخوام اصلا نباشه ميخوام مستقل ازش زندگى کنم،ميخوام اسمشم نيارم،ولى نميشه…
نميشه ديگه… يه دلبستگى عميق انکارناپذير بهش دارم، با بودنش چيز هايى بهم ياد داده و محدوديت هاى شيرينى برام ايجاد کرده ،واسه همينه که قدرشو ميدونم،البته اين قدر دونستن رو هم خودش بهم ياد داده.
«زمان» رو ميگم وگذرش رو و هر لحظه اش رو…
نميشه ديگه… يه دلبستگى عميق انکارناپذير بهش دارم، با بودنش چيز هايى بهم ياد داده و محدوديت هاى شيرينى برام ايجاد کرده ،واسه همينه که قدرشو ميدونم،البته اين قدر دونستن رو هم خودش بهم ياد داده.
«زمان» رو ميگم وگذرش رو و هر لحظه اش رو…
0 نظر:
Post a Comment
دیروز و امروز من