خواب

يکى دو روزه ميرم بوشهر،ميرم تماشاى عزادارى عاشورا،از توى تراس مشرف به مسجد خرماييا،مسجد و تماشا ميکنم،نميتونم همه رو خوب ببينم ،مردا با يه دست کمر همو گرفتن و با دست ديگه سينه ميزنن،پنج سالمه،هفت سالمه،سيزده سالمه ،پونزده سالمه…بيست و نه سالمه و همچنان دوست دارم تو کنج همون تراس بشينم و منتظر اومدن دمّام زنها بشم،اومدنشون که طول ميکشه دلم ضعف ميره،مى دونم فارغ از هر چه که بيرون بگذره،مامانجون بوشهريم اجاقش گرمه و قابلمش پر! فقط منتظره ما گشنه بشيم.
بغلش ميکنم و عطرش رو ميکشم تو ريه هام،ميگم بخاطر تو اومدم وگرنه سنجه دمّام بهونس ،هواى ديدن تو هر سال مياردم اينجا،ميگم عاشق شلوار قهوه ايتم و روسرى سياه بوشهريت که سفت ميپيچونى دور سرت و گوشه اش رو ماهرانه ميدى زير گلوت،عاشق تمام عشقيم که وجودت ازش سرشاره،اينه که وقتى بودى،بود، وقتى نيستى، هست…
مى گم دلم برات تنگ شده،امشب بيا به خوابم…

1 نظر:

Anonymous Anonymous ‡...

didi mamanjoono...??

morvat hamey sal..!
(mifahmi chenen?)

Saturday, February 11, 2006 5:17:00 PM  

Post a Comment

دیروز و امروز من