روز اول مدرسه


گذاشتيمش تو کلاسش،سپرديمش به معلمها، بوسيديمش .
گفتيم بهت خوش بگذره ،بوسيديمش،گفتيم خداحافظ.
اومديم بيرون،دم در تأمّل کردم،ايستادم از لاى در پشت کله ى خوشگلش رو به تماشا.
چشمم که تو چشم روزبه افتاد ،ديدم اون از من دلتنگتره انگار…

گذاشتيمش تو کلاس،باقلبهاى کوچيکمون تو جيبهاى کوچيکترش،اينه که دل تو دلممون نيست تا کوچولومون برگرده و دلهامون باهاش برگرده خونه…

6 نظر:

Anonymous Anonymous ‡...

Eli Rast migi? dari dar morede Rayan harf mizani?
bavaram nemishe ,........ dare bozorg misheha!!!

Monday, October 16, 2006 2:30:00 PM  
Blogger Shadi ‡...

آخ جون
من شب زنگ می زنم ازش بپرسم تو مدرسه چند تا دوست پیدا کرده و چقدر شیطونی کرده!

Monday, October 16, 2006 2:55:00 PM  
Anonymous Anonymous ‡...

واقعا؟به این زودی بچه ات 7 سالش شد؟این خارج که می گن پس یه چیزی هست!

Tuesday, October 17, 2006 2:11:00 PM  
Blogger الى ‡...

are baba,faghat mardomesh badan!

Tuesday, October 17, 2006 4:56:00 PM  
Anonymous Anonymous ‡...

ازش عکس گرفتین؟ اگه گرفتین میشه واسم بفرستیشون؟

Wednesday, October 18, 2006 11:19:00 AM  
Anonymous Anonymous ‡...

چشم هم بذاری می بینی یه روز از بیرون زنگ میزنه میگه:« مامان ما با بچه هاییم! شبم دیر میآیم خونه! شما خودت یه کاریش بکن!»
یا اصلا یه سناریو دیگه
دیر میکنه. نگران میشی. زنگ میزنی به موبایلش. میگی:«کجایی پسر؟ ما دلمون ضعف رفت از نگرانی!»
اون هم بهت میگه:« ما با بچه هاییم! شما خودت یه کاریش بکن! بابارم ببوس! سلامم برسون! خواستی بخوابی زیر گازو خاموش کن که ما شب نمیآییم خونه. با بچه هاییم!»
همین

Monday, October 23, 2006 5:45:00 PM  

Post a Comment

دیروز و امروز من