مهرانا

نه که بگم هيچوقت يادم ميره که دوستام رو چقدر دوست دارم ها،نه…فقط گاهى بد جور يادم مياد که چقدر دوسشون دارم،لحظاتى هست که يهو، يکيشون مياد روى قلبم ميشينه و سرم رو ميگيره بين دو تا دستاش،اينا لحظاتيه که ميخوام فرياد بزنم که:دلم برات تنگ شده لامذهب،چرا نميشنوى؟ نيم ساعت بشين کنارم تا با هم حرف بزنيم،اصلا حرف هم نزنيم،نيم ساعت باش،فقط باش…
نامزديشونه،رو مغز و قلبم راه ميرن اين دو تا…
يه شعر برام بخون مهرداد با اون صداى شاعرانه‌ات…

4 نظر:

Anonymous Anonymous ‡...

This comment has been removed by a blog administrator.

Tuesday, September 05, 2006 4:52:00 PM  
Anonymous Anonymous ‡...

bi andaze dooset daram eli joon....kash vase aroosi baghalet mikardam...

cho atre doortarin arezoo dar Ah mani ...cho ashke hasrate didar dar negahe mani
mehrdade to

Tuesday, September 05, 2006 4:53:00 PM  
Blogger یاسمن ‡...

ممنون مهرداد،که نوشتی
برای همه مون

این شعر تو اشکم رو جاری کرد
چقدر وقته که صدات نیومده بود

Thursday, September 07, 2006 7:44:00 AM  
Blogger الى ‡...

با تمام دوريها نزديکيى،وقتى صداى رفيقت رو از تو کلّه‌ى خودت ميشنوى،
نگاهت به نوشته اشه،ولى انگار دارى خودشو مى‌بينى…
سحرى دارن شعر هايى که از دهان تو در مياد…

Thursday, September 07, 2006 1:17:00 PM  

Post a Comment

دیروز و امروز من