سحر بلبل حکايت با صبا کرد که عشق روى گل با ما چها کرد……

درست همون وقت که شاکى ميشى از دست خودت و اين همه دلبستگى‌هات، همون وقت که مياى يواشکى غبطه بخورى به اون‌هايى که راحت و بى دردسر، بدون اينکه تکّه هاى دلشون رو اينور و اون ور جا گذاشته باشن، زندگى ميکنن، درست همون وقته که عطر رفاقت ها دوباره ميزنه زير بينيت و مستت ميکنه، همون وقته که يه سفر کوتاه پر ديدار پر از انرژيت ميکنه، درست همون وقته که از نقطه اى که فقط و فقط مال ماست تو حافظيه، اون دو تا رفيق جونى زنگ ميزنن تا شريکت کنن تو لحظه‌ى نابشون و فالت رو بگيرن و ببرنت پيش خودشون و ميبرنت پيش خودشون…درست همون وقته که دوباره از اوّل عاشق اين عاشقيهات ميشى و يواشکى دل مى‌سوزونى براى اون هايى که نداشتن و تجربه نکردند و نچشيدن اين همه لذّتى که در قالب محبت ميتونى تجربه کنى، درست مثل اينکه غذات رو بدون نمک و فلفل و ادويه بخورى و هيچ وقت نفهمى که اون ادويه ميتونه
رنگ و طعمى باورنکردنى بده به بشقاب غذات…

1 نظر:

Anonymous Anonymous ‡...

هــــــــــــــه

Tuesday, August 26, 2008 2:28:00 PM  

Post a Comment

دیروز و امروز من