*مىريم ساربروخن
مىريم ساربروخن.
من با يه قطار، تو با يه قطار، شايد هم هر دومون توى يه قطاريم.
فرانکفورت که رسيديم، من منتظر رسيدن تو شدم يا تو منتظر من، بعد با هم قطار ساربروخن رو گرفتيم و پريديم بالا، بليط هامون رو قبلا خريده بوديم و تو دو تا کابين جداييم،يکى اين سر قطار يکى اون سرقطار، با زبون بى زبونى ميافتيم به چونه زدن با مامور قطار، هر چه ميگيم ميگه نميشه، هر کى جاى خودش بايد بشينه، تا اينکه من بالاخره ميگم آقاى محترم اگه بعد از شيش سال رفيق شفيقت رو ببينى، انصافه بهت بگن، بشين تو يه اتاق ديگهاى که هيچ دستت بهش نرسه؟ اينو به انگليسى ميگم و کلمهى شفيق رو وسطش خيلى با تاکيد ادا ميکنم، يه لحظه نگام ميکنه و بعد تو بىسيمش يه چيزى بلقور ميکنه و وسطش هم ميگه «شفيق». يک دقيقه بعد با هم تو يه کوپهى درجه يک نشستيم، رايان داره از سر و کول تو بالا ميره،روزبه نيشش بازه تا بناگوش ! ميگيم اى بابا اگه ميدونستيم انداختن يه کلمه ى فارسى وسط انگليسى در حالى که طرف از هيچ کدومش سر در نمياره ميتونه اينقدر شکوه زندگى رو زياد کنه که زودتر اينکار رو ميکرديم!
قطار انگار با سرعت باد حرکت ميکنه، ما حرف ميزنيم و هيجان ديدن افرا و شکيلا که تو ايستگاه منتظرمونن، هر لحظه بيشتر نفوذ ميکنه زير پوستمون، رايان و روزبه روى صندلى هاى نرمالوى کابين درجه يکى که بخاطر شفيق بودن در رفاقتمون نصيبمون شده خوابن، و ما انگار در خواب ترين بيدارى مون هستيم، مبهوت مناظر و سرمست …به هم نگاه ميکنيم و ميگيم: ميبينى؟ مىريم ساربروخن!
واقعا چه جورى ميشه يه اسم زبر و خش دار اينقدر قند تو دلت آب کنه به جز اينکه رويايى باشه که ما با هم سوارش شيم و غرق شيم در انتهاى خوابهاى رنگى…
*اين مطلب تقديمى است بهياسى، در واقع سفارشيست که او داده، همين ده دقيقه پيش که يک ساعتى حرف زديم و سر آخر فکر کرديم ساربروخن چه طنين زيبايى دارد اگر……
من با يه قطار، تو با يه قطار، شايد هم هر دومون توى يه قطاريم.
فرانکفورت که رسيديم، من منتظر رسيدن تو شدم يا تو منتظر من، بعد با هم قطار ساربروخن رو گرفتيم و پريديم بالا، بليط هامون رو قبلا خريده بوديم و تو دو تا کابين جداييم،يکى اين سر قطار يکى اون سرقطار، با زبون بى زبونى ميافتيم به چونه زدن با مامور قطار، هر چه ميگيم ميگه نميشه، هر کى جاى خودش بايد بشينه، تا اينکه من بالاخره ميگم آقاى محترم اگه بعد از شيش سال رفيق شفيقت رو ببينى، انصافه بهت بگن، بشين تو يه اتاق ديگهاى که هيچ دستت بهش نرسه؟ اينو به انگليسى ميگم و کلمهى شفيق رو وسطش خيلى با تاکيد ادا ميکنم، يه لحظه نگام ميکنه و بعد تو بىسيمش يه چيزى بلقور ميکنه و وسطش هم ميگه «شفيق». يک دقيقه بعد با هم تو يه کوپهى درجه يک نشستيم، رايان داره از سر و کول تو بالا ميره،روزبه نيشش بازه تا بناگوش ! ميگيم اى بابا اگه ميدونستيم انداختن يه کلمه ى فارسى وسط انگليسى در حالى که طرف از هيچ کدومش سر در نمياره ميتونه اينقدر شکوه زندگى رو زياد کنه که زودتر اينکار رو ميکرديم!
قطار انگار با سرعت باد حرکت ميکنه، ما حرف ميزنيم و هيجان ديدن افرا و شکيلا که تو ايستگاه منتظرمونن، هر لحظه بيشتر نفوذ ميکنه زير پوستمون، رايان و روزبه روى صندلى هاى نرمالوى کابين درجه يکى که بخاطر شفيق بودن در رفاقتمون نصيبمون شده خوابن، و ما انگار در خواب ترين بيدارى مون هستيم، مبهوت مناظر و سرمست …به هم نگاه ميکنيم و ميگيم: ميبينى؟ مىريم ساربروخن!
واقعا چه جورى ميشه يه اسم زبر و خش دار اينقدر قند تو دلت آب کنه به جز اينکه رويايى باشه که ما با هم سوارش شيم و غرق شيم در انتهاى خوابهاى رنگى…
*اين مطلب تقديمى است بهياسى، در واقع سفارشيست که او داده، همين ده دقيقه پيش که يک ساعتى حرف زديم و سر آخر فکر کرديم ساربروخن چه طنين زيبايى دارد اگر……
3 نظر:
بردی دلمو با یک اشاره
:))
m
عجب حسی
سر میزنم به نوشته هات دیوونه میشم
میگم ناهید تو بیا بوقی من شو
( نویسنده شو
Post a Comment
دیروز و امروز من