صبح با سبکی ویژه ای بیدار شدم، چیزی که مدتهاست تجربه نکرده بودمش . فکر کردم چه عجب بعد مدتها چه شد که خواب اینطور آرامش بخش بوده، یکهو همین طور که کاکایو در شیر میریختم چهره مهربانت آمد جلو چشمم ، یادم آمد که آمده بودی به خوابم ، با یک حال خوب و سبکی . آمدم کنارت ، صورتت را آوردی جلو و گونه ام را سفت بوسیدی ، حتی ریشت را حس کردم که در نرمی گونه ام فرو میرود ، نگاهت کردم با چشمانم گفتم دلم برایت تنگ میشود خیلی. نگاهم کردی با چشمانت گفتی میدانم و بعد هی بوسه زدی به صورتم ...میدانم که دیشب آمده بودی اینجا ، مهربانی برادرانه ات تمام وجودم را پر کرده امروز و هی چشم چشم میکنم پی بودنت. حقیقت اینست که هنوز واژه ی نبودن ترجمه نشده برای هیچ کداممان، حقیقت اینست که میخندم به آنها که میخواهند مرا به منطق تحمل نبودن تو برسانند ، از کدام نبودن حرف میزنند این آدمها؟

1 نظر:

Anonymous bid ‡...

vAAAAyyyyyyy eli,eli,eli....eli

Sunday, February 06, 2011 12:37:00 AM  

Post a Comment

دیروز و امروز من