مامان جون


کمر درد من تقریبا خوب شده بود گفتیم بریم افطاری میدان نقش جهان، برنامه ای که از پارسال دلمون میخواست راه بندازیم، پارسال که اتفاقی با عمو کاظم و علیرضا آنجا بودیم و اذان شد واز آش داغ خیابان حافظ که مردم روی دست میبردند نگذشتیم و همانجا دور هم نان و آش را زدیم بر بدن. اینقدر چسبیده بود که تکرار لازم بود. زنگ زدیم که شما هم بیاین ، آمدید . برنامه ها پیچیده بود هر کداممان یک وقت رسیدیم به قرار. من و آذین با آش ها منتظر بودیم ، همان روزهای پا شکستگی مامان بود، شما و مامان عصا زنان آمدید تا آن نقطه ی دوری که من انتخاب کرده بودم . شکایت؟ نه شکایت نکردید، گفتید برو من می آیم، با آذین یواش یواش آمدید . خاله و علی و شکیلا هم رسیدند . انرژی زیادی صرف شد تا در یک نقطه دور هم جمع شدیم ولی همین دور همی حال همه را جا آورد. من دراز کشیدم روی حصیر و خنکای چمن پشتم را و آسمان پر ستاره چشمانم را حال آورد... از ان روز چند روز باهم بودیم و من که برگشته بودم هی فکر میکردم چه خوب شد که این روزها را ما داشتیم با هم . من و آذین و رایان در خانه بودیم، خانه شلوغ بود و شما این شلوغی رو دوست داشتید سینما هم رفتیم باهم با رفقای آذین با همان پاها و کمر های داغون. یک جور خوبی خوش گذشت . توی ماشین به من گفتید: حالا میگی چه خوب شد که با مامان جونم میرم سینما. گفتم آره خیلی و حالا میفهمم که خیلی خوب شد که با مامان جونم رفتم سینما خیلی خوب شد که با رفتارتان به ما محبت و احترام را یاد دادید از همان پنج سالگی که نصف روز هایم را پیش شما میگذراندم چه خوب شد که مامان جون ما شدین و ما نوه های شما . برف و شیره و عروسکهای کاغذی رقصان روی سینی، بریانی و کوفته ی شوید باقالی ، قلاب بافی و بافتنی، شعر و روزنامه و افطاری ، نون خشکه و پنیر و روزه داری و سحری ، قرآن و دعا و جوشن کبیرهمه همه خاطره ی شماست . خواب دیدم آرش با یک دسته گل بزرگ نرگس و زنبق آمده دیدنتان . دیدارتان خوش، سفرتان به سلامت، مامان جون عزیز مهربان نرمالوی ما ...

0 نظر:

Post a Comment

دیروز و امروز من