احساس تنهایی وقتی بیشتر میشود که با اطرافیان و دوستانت هم احساس نیستی. نداشتن احساس به داشتن بیشتر مال و اموال چیزیه که همیشه من رو از جمعی که بیشتر حرفهاشون دور و بر پول میگذره دور میکنه . دخترکی از شادی گریه میکند وقتی مامانش همینطور که داره ازش فیلم میگیره بهش میگه امروز میریم دیزنی . فیلم در فیسبوک دست به دست میگرده و دوستان من مینویسند که اشکشان چه جاری شده با اشکهای دخترک و ان یکی مینویسد که ایکاش همه ی بچه ها یک چنین فیلمی داشتند. باور نمیکنم که اینقدر نمیفهمم آدمها رو آخه این چه آرزوییه؟ چرا اشک ریختن برای دیزنی حتی از جانب خود اون دخترک ۵ ساله هم به نظر من لوس میاد چه برسه به رفقای فیسبوکی خودم. از اونجایی که حدس میزنم در چنین حسهایی من در اقلیتم و جدیدا بیشتر و بیشتر در اقلیتهای حسی قرار میگیرم فکر میکنم دکمه ی زندگی کردن یک جایی در من دستکاری شده ، من از زندگی روزمره و حسهای گذرای شیرین هر روز بیشتر فاصله میگیرم و آدمها هر روز برام گنگتر میشن و من هر روز تنها تر میشم.

2 نظر:

Anonymous Grayman ‡...

عجالتا من هم هیچ درکی ندارم! داشنم فکر می‌کردم که واقعا چقدر بی‌احساس شدم که هیچ حسی ندارم و یا حتی گریه بچه می‌ره روی اعصابم! ولی مثل این که حداقل در مورد اول نتنها نیستم!

Wednesday, October 12, 2011 6:31:00 PM  
Anonymous Anonymous ‡...

Good to hear that Grayman, so it's not just me:)
Eli

Thursday, October 13, 2011 8:27:00 PM  

Post a Comment

دیروز و امروز من