هر چه نزدیک تر می شوم به روز سی و هشت سالگی، قلبم تند تر میزند. بچه که بودیم تو مرا شریک کارهای آدم بزرگیت میکردی ، در هر کاری برای من سهمی پیدا میکردی ، مبادا که من فکر کنم قابلیت ندارم . یکبار بود فقط که من جوجه ی هفت هشت ساله ای بودم و در تدارک پیتزای خانگی بودیم تو خمیر را ورز میدادی، من هم دلم خمیر بازی می خواست ، ولی مجاز نبودم، گفتند تو بزرگتری که میشود کار را به تو سپرد ، دلم گرفت که خب برادرم همیشه از من ۴ سال بزرگتر است . چه میدانستم سی و هشت سالگی که میرسد به من، ما همسن شده ایم . سی و هشت سالگی کمی لعنتی است ، دلم نمیخواست همسنت شوم. خمیر های پیتزا هم کمی لعنتی هستند ورز دادنشان آرزویم نیست دیگر، همیشه بودنت، همیشه چهار سال بزرگتر بودنت، آرزویم است . چرا رفتی اصلا ؟ اصلا چرا رفتی؟
2 نظر:
نبودنت به جانِ من رفتهست "
همچو نخی در سوزنی
هر چه میکنم دوختی به رنگ تو دارد
"
راست گفتى چقدر، اين نبودن كه به جانم رفته...
Post a Comment
دیروز و امروز من