سى و هشت سالگى را بايد فرار كنم، جاى راه رفتن و نشستن ندارد، مثل سنگ سنگين است، پرواز كردنى هم نيست،  مثل بغضِ گره خورده است،  فرياد زدنى هم نيست. دلم سنگين تر از ابرها، چشمانم پر آب تر از رودها شده، سى و هشت سالگى را شايد بايد بالا بياورم و خيره شوم به ذره هايش به زهرى كه از دلم با بالا آمدنش ميريزد بيرون...سى هشت سالگى  را توانم نيست.

0 نظر:

Post a Comment

دیروز و امروز من