پنج سال

توى مانيتور جلوم مسير هواپيما رو دنبال ميکنم
قلبم ميزنه
يکى دو ساعت بيشتر نمونده
حالا بالاى سر تورنتو ام
تو ذهنم با دايجون باى باى ميکنم
حالا هواپيما کج شد به سمت شيکاگو
واى خداى من ديگه چيزى نمونده
فرودگاه عظيم اوهر،
چک پاسپورت،
اسکن وسايل…
پس چرا نميان سراغم؟
چرا دارم با بقيه حرکت ميکنم؟
مگه من ايرونى نيستم؟
اى واى اينجا که زده خروج!
آقاى مامور محترم، من دارم ميرم بيرون ها!
ديگه خود دانيد!
سالن انتظار
روزبه،روزبه،روزبه…
عشق،زندگى, روزبه…

ديروز دقيقا پنج سال شد
از سى نوامبر ۲۰۰۱ …

7 نظر:

Blogger Shadi ‡...

اوه
شد پنج سال
چه به نظرم کمتر میومد ها!
آهان آخه من دیرتر اومدم
هه هه!

میگما!
دیشب ندیدیمتون
بلکه امشب/فرداشب بطلبه

Friday, December 01, 2006 1:15:00 PM  
Anonymous Anonymous ‡...

ajab roozi bood!!!

Friday, December 01, 2006 3:38:00 PM  
Anonymous Anonymous ‡...

از مدرسه كه ميومدم ٍوقتي تو پشت آيفون مي گفتي" كيه؟" ذوق مرگ ميشدم!
اصلاَ هردفعه با خودم سر اينكه تو باشي خونه شرط مي بستم ...
و حالا 5 ساله كه نه ديگه از اون حس خبريه وو نه از الي......

Sunday, December 03, 2006 4:05:00 PM  
Anonymous Anonymous ‡...

nanevis een chizaaro...
gham miaari be delemoon koochooloo

Sunday, December 03, 2006 6:30:00 PM  
Anonymous Anonymous ‡...

eliye aziz,bezaar gaahi benevisim,in sansure gham Akhe ta key?
ta key vanemud konim ke Ab az Ab tekun nakhorde?

manam movaafegham ke nabaayad morattab ghor bezanim,amma Adami ke vaanemud mikone dar in sharaayet hamvaare sarehaale,ye kami mozhek nist?

bi khiaal...

Sunday, December 03, 2006 11:54:00 PM  
Blogger الى ‡...

خسته‌اى دوستم؟ خوش به حالت،خستگى حسّ پر معناييه،
پر از کاره،پر از حرکته،بر خلاف بلاتکليفى که پر از خاليه ،خستگى پر از پره…
ولى با خستگى ننوشتى، باتلخى نوشتى، ياسى
نميدونم چى باعث اين تلخى شده؟
الى عزيزت حتى تلخ تر از باقيش بود
مى‌خوام بگم،من خيلى حرفت رو قبول دارم،بايد هر وقت که ميخواهيم غم يا دلتنگى يا …رو بگيم و پذيرش شنيدنش رو هم داشته باشيم و بايد اعتراف کنم که من قلباأ ترجيح ميدم آذين برام از ته قلبش حتى غم آلود بنويسه تا اصلأ ننويسه،يا بدتر اينکه سطحى بنويسه…
و اين چيزى نيست که در اين مدّت نکرده باشم،و از ديگران نخواسته باشم،قرار بر اينه که هر وقت بغضت ترکيد گريه کنى و بذارى صدات رو بشنون،گمونم کمابيش تو اين وبلاگ دلتنگيهام رو شنيدى…متقابلأ هم گاهى چشمهاى آذين
که پشت تلفن ميسوزه رو ميبينم…
با تمام اين احوالات،دلخوشيها و اميد هاى زيادى هست که باهاشون سر حال باشم،از ته دل و همچنان لحظاتى هست که يک جمله‌ى آذين تمام سلولهاى قلبم رو فشار ميده…فشار…و يه کامنت ياسى بيدار نگهم ميداره،تا ساعتها بهش فکر کنم،کامنتى که خوشبختانه هيچ سانسورى توش نيست و مى‌تونى ياسى عصبانى رو از پشت کلماتش ببينى.
من که مى‌دونم تو ميتونى تمام اين حرفها رو با آرامش بزنى(وقتى آرومى البتّه)،بايد بفهمم چرا دلت داد خواسته،
گمونم بهت زنگ بزنم فردا.

Monday, December 04, 2006 1:30:00 AM  
Anonymous Anonymous ‡...

برات خواهم نوشت،حس می کنم اینجا ادامه دادن،مثل توی جمع داد زدن می مونه.خجالت کشیدم

Monday, December 04, 2006 9:55:00 AM  

Post a Comment

دیروز و امروز من