Santa comes to town!


رنگ يه چيزايى عوض ميشه وقتى بچه دارى، گاهى شوق و شورى پيدا ميکنى از چيز‌هايى که تو اين سن مى‌تونه برات کاملا بى تفاوت باشه.
ديشب سانتا زنگ خونه رو زد و با کيسه‌ى پر از هديه، هو هو کنان و خوش اخلاق اومد و دل پسرک و دوست‌هاش رو پر کرد از شوق و هيجان و يه حسّى که گمونم نيمه‌هاى راه ترس بود!
بگذريم از اينکه اين فسقلک ها چه حالى بردند، بايد يک نفر شور و حال ما پدر مادر ها رو ثبت ميکرد، مايى که هديه خريده بوديم و تحويل داده بوديم و ساعت آمدنش را هم مى‌دانستيم، آنچنان از صداى هو هو سانتا پشت آيفون هيجان برمان داشت و دو دويى زديم پى سر بچه‌ها به استقبال سانتا که بيا و ببين، بعد هم تا آخر شب هى اين هيجان بر ميگشت توى دل يکيمون و هى قيلى‌ويلى ميشددلمان از اول!!!
داشتم فکر ميکردم اين انتظار پر هيجان رايان بود که اينطور ديشب من رو با همه‌ى شبها و کريسمس هاى سال‌هاى گذشته متفاوت کرد، هيجانى که آرام آرام در من رسوخ کرد انگار و مال من شد آنقدر که دل من هم کوچک شد و پر از شادى و هيجان از ديدار سانتاى قصه‌ها.

4 نظر:

Anonymous Anonymous ‡...

kheili khoshhaalam baraatun, duste azizam.hugssssssssssss.......fk

Thursday, December 25, 2008 3:33:00 PM  
Anonymous Anonymous ‡...

واااااااااااای! جدی باورشون شده سانتا هست ها :)

Friday, December 26, 2008 3:51:00 AM  
Blogger A.I. ‡...

idesh kheili djaleb ('dj' ra esfahani talaffoz konid) boodessa!

Friday, December 26, 2008 4:53:00 PM  
Anonymous Anonymous ‡...

Eli joonam dirooz ta hala chand bar videosh ra didam va matnet ra khoondam,,,kheily khoob bood,man inja delam ghili vili raft shoma haee ke oonja boodin ke hichi,,,ideash aali bood,,,begradamesh ba oon basteye gondash

Tuesday, December 30, 2008 12:32:00 AM  

Post a Comment

دیروز و امروز من