Santa comes to town!
رنگ يه چيزايى عوض ميشه وقتى بچه دارى، گاهى شوق و شورى پيدا ميکنى از چيزهايى که تو اين سن مىتونه برات کاملا بى تفاوت باشه.
ديشب سانتا زنگ خونه رو زد و با کيسهى پر از هديه، هو هو کنان و خوش اخلاق اومد و دل پسرک و دوستهاش رو پر کرد از شوق و هيجان و يه حسّى که گمونم نيمههاى راه ترس بود!
بگذريم از اينکه اين فسقلک ها چه حالى بردند، بايد يک نفر شور و حال ما پدر مادر ها رو ثبت ميکرد، مايى که هديه خريده بوديم و تحويل داده بوديم و ساعت آمدنش را هم مىدانستيم، آنچنان از صداى هو هو سانتا پشت آيفون هيجان برمان داشت و دو دويى زديم پى سر بچهها به استقبال سانتا که بيا و ببين، بعد هم تا آخر شب هى اين هيجان بر ميگشت توى دل يکيمون و هى قيلىويلى ميشددلمان از اول!!!
داشتم فکر ميکردم اين انتظار پر هيجان رايان بود که اينطور ديشب من رو با همهى شبها و کريسمس هاى سالهاى گذشته متفاوت کرد، هيجانى که آرام آرام در من رسوخ کرد انگار و مال من شد آنقدر که دل من هم کوچک شد و پر از شادى و هيجان از ديدار سانتاى قصهها.
4 نظر:
kheili khoshhaalam baraatun, duste azizam.hugssssssssssss.......fk
واااااااااااای! جدی باورشون شده سانتا هست ها :)
idesh kheili djaleb ('dj' ra esfahani talaffoz konid) boodessa!
Eli joonam dirooz ta hala chand bar videosh ra didam va matnet ra khoondam,,,kheily khoob bood,man inja delam ghili vili raft shoma haee ke oonja boodin ke hichi,,,ideash aali bood,,,begradamesh ba oon basteye gondash
Post a Comment
دیروز و امروز من