لذّت، دوست، ريشه.

دلم قيلى ويلى ميره که برسم خونه و قاب رو بکوبم به ديوار، هميشه همين طور بوده، پر از هيجان ميشه روحم از يه تغيير کوچولو در دکور محيط روزانه ام، و اگه اون تغيير محصول کار دستم باشه که ديگه پرش قلب بهم دست ميده!
دارم ناهار نون و پنير ميخورم، هم از سر تنبلى، هم از سر هوس. چشمم ميخوره به برگ‌هاى کاهو توى يخچال، ياد روزى ميافتم که ده صبح آنا اومد تو بخش که وقت دارى بريم تريا، نداشتم ولى گشنه بودم حسابى، از کيفش يه لقمه نون سنگک با پنير و کاهو درآورد و همينطور که مشغول بودم گذاشت دهنم، طعمش از بهترين چلو‌کباب دنيا هم بهتر بود…بعد هم تا يه مدّتى بابا هر روز صبح مشابهش رو درست ميکرد مى‌ذاشت کيفم تا من صبحانه‌ى محبوبم رو هــــــى بخورم. يادش به خير…يادم رفته بود لوس بودنهام رو، لوس دوستام، لوس خونه…
اينروز ها هيچ رفيقى نيست که گاهى لوس شى براش، انگار دوستانى که بعد از سى سالگى پيدا ميکنى جايى براى لوسى تو ندارن.

خلاصه که، لذّتهاى به ظاهر کوچکى هستند که مى‌تونن من رو سرشار کنن، وقتى به يه ريشه‌اى اون ته تهاى دلم ميرسن، و خوشى هايى هستند به ظاهر بزرگ که لبخندى هم به لبم نميارن وقتى ربطى به ريشه هاى وجودم ندارن…

0 نظر:

Post a Comment

دیروز و امروز من