مانلى
امروز بارون داريم و باد. يک عالمه برگ نارنجى خيس در هوا ميچرخه و ميرقصه. زمين هم فرش نارنجى خيس کشيده روى خودش. بيشتر درخت ها امروز لباس هاى رنگيشون رو درآوردن و ميرن که زير پتوى سفيد برفى که همين روز ها لابد سر و کلهاش پيدا ميشه، خستگى در کنن. رنگهاى باقيمانده تقريبا يکدست شده ان و ديگه از اون همه قرمز و زرد و نارنجى و سبز خبرى نيست،آنچه مونده نارنجى نسبتا بيرمقى است، مثل نارنجى آخر پاييز چنارهاى خودمون، به همين خاطر امروز در راه برگشت از مدرسهى رايان، همهاش ياد پاييز ايران بودم و به خودم قول دادم اولين پاييزى که ايران باشم، يه آرزوى چندين ساله ام رو بر آورده کنم، قول دادم که برم تهران بشينم پشت ماشين (ترجيحا با رفيق پاييزيم، کنارم)، و اون پيچ پيچيهاى زيبايى که تو فيلم«بانوى ارديبهشت» ديده بودم رو رانندگى کنم تا بالا، سالهاست که دلم گير اون جادهى پر پيچه، درست از اون روز پاييزى که در سينما عصر جديد(؟) فيلم رو تماشا کرديم و حتى صداى پوسته کيتکتى که مانلى هى پاز ميکرد و دوباره لوله ميکرد،از لذتش کم نکرد!
2 نظر:
آیا توی این خاطره بارون می یاد؟
نچ، ولى هوا ابريه.
Post a Comment
دیروز و امروز من