برگ
رفيق هم آمد، با همان معجون سفارشى و همراهى که از جنس نور بود و پرّه هاى گلهاى صحرايى.
کوله هاشون پر بود از عطر محبتى که رايان رو لبريز کرد و تشنهتر از پيشتر.
حالا پسرک اونقدر بزرگ شده که رفتن آدمها غمگينش کنه، پيشتر فقط آمدنها شادش ميکرد و رفتنها رو نمىديد انگار.
پاييز اينجاست،صبحها فکمان پياده ميشود تا مرد کوچک پر نظر را راضى کنيم به پوشيدن يک ژاکت ناقابل، بعد در راه مدرسه اينقدر رنگ زياد است که گاهى يادم ميرود خيابان پيچ ميخورد و فرمان نياز دارد که بچرخد.
پاييز اينجاست و من براى صدمين بار هر روزش را در ذهنم شريک ميشوم با مامان و رفيق پاييز دوستم.
پاييز اينجاست و عکس ها انگار صفحه هايى هستند که قوطى هاى رنگ زرد و نارنجى و قرمز را دمر کردهاى روشان،روزها کوتاه شدهاند ولى يک چيز کشدارى در فضا هست که حوصله ات را سر ميبرد…
«عکس از احسان»
3 نظر:
:):)این دست گل منــــه ها!!!! :):)
vow........axe zibaa va matne zibaatar
mamal joon, dorost hads zadi een daste khaaharake gole shomaas!
(Eli)
Post a Comment
دیروز و امروز من