لبخند
ديشب تا صبح به خودش مى پيچيد تا ميومد خوابش ببره بينى گرفته اش نميذاشت نفس بکشه،از خواب ميپروندش،بعد گريه ميکرد و هوا ميرفت تو دلش،بعد عاروق ميزد و هوا ميومد بيرون، بعد گشنه ميشد و ميومد شير بخوره، ميديد نميتونه نفس بکشه،دوباره گريه ميکرد…نزديکى صبح چند ساعتى خوابيد و بعد که بيدار شد همه چيز بهتر بود،تا شرايط بر وفق مراد ميشه، لبخند ميزنه، يعنى که «خوبم» و يادم نرفته خنده رو!دلم به درد مياد از گريه اش و دلم شاد ميشه از خنده اش،باد که در ميکنه با هم ميخنديم،اون از اينکه دلش سبک شده،من از اينکه دلش سبک شده!اوّلين بارى بود که مريض ميشد و ما دو تا گمونم اصلا هول نشديم!غصه دار شديم ولى نترسيديم،حس ميکنم اوّلين گامهاشه در زندگى،سختيها از همينجا شروع ميشه،از همينجاست که که بايد ياد بگيره مبارزه رو براى «نفس کشيدن»و يادش نره خنده رو بعد از هر نفس کشيدن،کودک من ميخواد که بزرگ بشه…
4 نظر:
هه!
بگردمش... دلم براش یه ذره شد
نبینیم پسرک گل به سرمون شب سخت بخوابه...
میگما! دیشب نگفت دلش برای من تنگ شده!؟
:D
این شکلکه این باید می بود:
D:
چرا والا خيلى گفت
ما ولى به شما دسترسى نداشتيم!
خیلی خوب بود این نوشته ات.و پسرت زیباترین پسر دنیاست فک کنم
Post a Comment
دیروز و امروز من