کجايى رفيق ؟


سلام رفيق؛
کجايى؟ چرا با اون کلمات سرشار از انرژى هميشگيت برام جواب نمينويسى؟
مگه همين يکى دو هفته پيش نبود که گفتى، اوضاع خوبه، قطعه‌ى يدکى ام هم جور شده؟
دلم کوچيک بود و تند تند احوالت رو ميپرسيدم، تو هم تند تند جوابم رو ميدادى تا خيالم راحت باشه گاهى هم که سرم شلوغ بود، انگار مى دونستى يادتم ؛خودت بوق ميزدى!
چه شاد بودى هميشه و چه دلم رو شاد ميکردى با اين روحيه‌ى مثبتت.
حالا کجايى؟
دارى پرواز ميکنى و به ريش خاک سرد و سنگين ميخندى؟

دارم تند و تند آرايش سرپايى! مى‌کنم تا بريم تولد يه کوچولوى دو ساله، تلفن زنگ ميزنه و من همچنان بايه دست به گوشى و يه دست به ريمل ادامه ميدم، صداى آرش آروم ميشه و از تو ميگه …
باور نميکنم، ولى چشمهام خود سرانه اشک ميبارن، باور نميکنم ولى کلمات ميشن گُل و خاک و ختم و فردا…برميگردم به آينه، پر از سياهى شده صورتم،و من نميفهمم که چرا؟

تکيلا مشروب نازنينى است، مخصوصا وقتى ميخواهى که چند سانتى هم که شده از اين خاک سرد فاصله بگيرى و روى هوا قدم بزنى.
امشب تا جا داشت تکيلا خوردم، هيچ فايده نکرد…امشب انگار آدمها همه شکل تو بودند…و من با ميخ و چوب و آهن به اين دنياى واقعى متصل شده بودم.

هيچ ميدونى رفيق؟
زندگى بازى احمقانه‌ايه، پر از نامردى و نامرادى.
تو ولى چه زيبا نگاهش ميکردى، حتى وقتى اون نامردانه تازيانه‌ات ميزد.
نگاهت ميکنم؛ لبخند لبها و خنده‌ى چشمهات هنوز هم همونيه که بود، اينجا در نگاه من، رفيق من همونيه که بود…

1 نظر:

Blogger Shirin ‡...

زيبا و دردناك نوشتي دوستم

Sunday, August 26, 2007 10:44:00 PM  

Post a Comment

دیروز و امروز من