سياهى
اين عکس «کسوف» يکباره من رو برد به نوروز ۷۹ ، پياده روى دشت ارژن و صبحى که در تاريکى از باغ بيرون زديم و بى خبر از ۱۲ ساعت «کوهپيمايى» در پيش رو، آواز سر داديم براى شب و ستاره ها…
«شبا توى سياهى
ماه در مياد چه ماهى…
ميگن سياهى غم داره
انگار يه چيزى کم داره…»
من انگار روى زمين راه نميرفتم، يک جايى بودم ميون ابرها و ستارهها.
سفر بىنظيرى بود، سفرى که انگار هيچ چيز کم نداشت…
1 نظر:
و این پستت منو یاد سفر سه هزار انداخت..پ
Post a Comment
دیروز و امروز من