فقط کمى، شايد هم کمى بيشتر

اين روز‌ها که کمى درس مى‌خونم- يا سعى مى‌کنم که بخونم- هى ميشم اون الى هجده ساله ى کنکورى و هى کم ميارم رودخونه و شاملو و پفک و کتانخونه و گز کردن‌هاى وقت و بيوقت رو.
هى کم ميارم اون شور جوونى رو، اون مستى ويژه‌ى اون سن‌ و سال رو، وقتى که ميفهمى که دارى بزرگ ميشى و اين بزرگ شدن ترسى برات نمياره، همش هيجانه و شور.
قلب‌هامون ميتپيد از هيجان آينده‌اى که نامعلوم بود ولى روشن ميديديمش، لحظاتمون رو چه پر ميگذرونديم و حالا که فکرش رو ميکنم چه خوشبخت بوديم که نگذاشتيم سايه‌ى اين آينده‌ى نامعلوم،روز‌هامون رو سياه کنه، بهش خنديديم و باهاش راه اومديم و بعد ناگهان ازش سبقت گرفتيم و قالش گذاشتيم…
اينروز‌ها کمى چاشنى جوانى ميخوا‌م انگار که بپاشم روى‌ صبح هام و غروب هام و سر ناهار با يک رفيق تقسيمش کنم، کمى جسارت نياز دارم و بى خيالى کمى شاملو و شل سيلور استاين و آواز خوانى کنار زاينده رود، کمى خونه، کمى اصفهان، کمى دوست، کمى خونه، کمى بغل، کمى خونه، کمى خونه…

1 نظر:

Anonymous Anonymous ‡...

Eli joonammmm,
mahshar boood :* kheily delam tang shod vasat yeho :* :X

Friday, February 06, 2009 2:13:00 PM  

Post a Comment

دیروز و امروز من