حالا بيشتر ميفهمم كه بعد از آرش استوارى تو بود كه ما رو روى پا نگه ميداشت، لبخند تو بود كه اميد زندگى رو تازه ميكرد، هميشه زندگى كردنت بود كه قلبمون رو گرم ميكرد...
رفتنت تمام تعادل ها رو به هم زد، صبح هام آفتاب نداره، شب هام بى ستاره اس، هواسرد شده، شالها رو كه ميكشم بيرون دستخط تو روى جعبه نمايان ميشه" شالهاى زمستانى الى جون"

هنوز همه چيز بوى تو داره، همه چيز تا هميشه بوى تو داره...
هنوز سريال دنباله دارى كه با هم ميديديم تمام نشده
هنوز همه برگهايي كه نور چشمهاى تو ازشون عبور كرده نريخته ان 
هنوز چشمهام لحظه لحظه ى روزهاى  آخر رو مرور ميكنه، چشمهات، دستهات، اون پيشانى گرم عزيزت كه كلابه 
كه ميشدى به سينه ام تكيه اش ميدادى
...
بى تو كلاف سر در گمم،  كمك حال هيچ كس نيستم، نه دواى غم خواهركم نه چاره ى تنهايي و درد پدر.
آرامش يك جايي توى دستهات قايم شد و با تو رفت، 
جاش رو با آخرين نفس سختى كه كشيدى عوض كرد و تو سينه ى گرم تو موند
ته مردمك هاى چشمت نشست، همون وقت كه باز كردى چشمهات رو و تو چشمهام با دقت زل زدى تا باور كنى سخت ترين كلمات زندگيم رو كه به زبون مياوردم: مامان نگران ما نباش، بدون تو سخته ولى ما ميتونيم، تو ميدونى كه ما ميتونيم...
آرامش با تو به رقص در اومد و پرواز كرد وقتى تو  رفتى
راست گفتم بهت ما ميتونيم،  راه اما پيچاپيچه، گم ميشيم هر بار، تو خورشيدى ، روشنايي راهمون بودى هميشه، باز
هم بتاب و راه رو نشونمون بده، ، كمكم كن به قول آخرم وفا كنم و گم نشم...

0 نظر:

Post a Comment

دیروز و امروز من