با خنده‌ات همراه ميشوم

يک چيزى اينجا سنگينى ميکند، دقيقا همينجا؛ سمت چپ روى سينه.
چيزى که باعث ميشود آرزو کنم اى کاش ميشد فقط براى يک روز هم که شده اين زندگى روزمرّه را تعطيل کنم و با چند تا همقطار بنشينم يک جايى که بشود غصه خورد و گريه کرد و هى يادت کرد و از ياد آورى حرفهاى بى‌مزّه‌ات خنديد و از باقى چيز‌ها باز گريه کرد. يک جايى که مخصوص همين باشد، که نشنوى« غصه نخور»، که نخواهى خيال اطرافيان را راحت کنى که غصه نمى‌خورى…

با بچه ها حرف ميزنم، طول و عرض خانه را راه ميروم و خاطراتت را مرور ميکنيم. عکسهايت را پيدا ميکنم و چهره‌ى شادابت شادم ميکند، يادم ميرود همه چيز را براى لحظاتى و با خنده‌ات همراه ميشوم…

راستى يک خبر خوب؛ درمانگاهى به يادت قرار است تاسيس شود براى کم بضاعتها. لبخندت را ميبينم از اينجا. چقدر دلم ميخواهد بگذارند نامت بر سردرش نوشته شود…

1 نظر:

Anonymous Anonymous ‡...

eli jun, mifahmam ke tanhayi ghose khordan cheghadr sakht bude barat, vali oonja ham kheili vahshatnak bud, yek lahzehayi hess mikardam ke dige inghadr tavanayi nadaram, az tahamolam kharej bud,......
vali vaghean kash kenaremun ke baraye duste az dast raftamun zAr bezanim, ba ham....ba ham..

Saturday, September 01, 2007 4:11:00 AM  

Post a Comment

دیروز و امروز من