بعضى آدمها

بعضى از آدمها عاشق پيشه‌ان، پا که ميذارن تو خونت گرمى و محبّتشون فضاى خونه رو پر ميکنه.
نواى موسيقيى که اين آخر شبى تو گوشم دارم، منو ميبره به هجده سال پيش، ميبينمش که با کفش هاى چرمى و قدم هاى محکم و بلندش سالن پذيرايى رو بالا و پايين ميره و به شيوه ى نازنين خودش سخنورى ميکنه و از کنارش که رد ميشى قربان صدقه ات ميره، يک کتاب حافظ جلد سبز هم تو دستاش دلربايى ميکنه، خودکارش رو درمياره و براى دقايقى پشت ميز ناهار‌خورى آرام مى‌گيره، با عينک روى چشمهاش. فکر ميکنه، بالا و پايين ميکنه انگار فکر هاش رو و بعد مينويسه، امضا ميکنه و هديه ميکنه به جوان هجده‌ساله‌ى خونه‌ى ما. پايان نوشته اينه:« از صداى سخن عشق نديدم خوشتر يادگارى که در اين گنبد دوّار بماند».
اين آخر شبى، نواى اين موسيقى انگار عطر محبت عمو على رو آورد تا خود اينجا…
بعضى آدمها عاشق پيشه‌ان، اونطور که گرمى و صفاشون تا ته قلبت نفوذ ميکنه، اونطور که هر وقت بخواهى ميتونى چشمهات رو ببندى و فکر کنى همين دور و برها هستن،اونطور که خودشون صداى ناطق عشق ميشن برات، اونطور که فقط بعضى آدمها هستند…

0 نظر:

Post a Comment

دیروز و امروز من