...

ديگه هر کى ازم ميپرسه پس کى مياى ايران، ميگم «گمونم ديگه هيچوقت، ديدار به قيامت.»
انسان به اميد زنده‌اس، منم اميدم رو هنوز از دست ندادم ولى باورم هر روز کمتر ميشه و انرژيم براى اميد دادن به خودم کمتر تر.
تلخ شده‌ام کمى، آدمهاى دور و برم يا دوست داشتنى هستند برام که خب، دوستشون دارم يا اينکه هجو هستن از ديد من که در بهترين شرايط ميتونم ناديده اشون بگيرم، ديگه توان اين رو ندارم که آدمها رو بجورم و صفتهاى خوبشون رو پيدا کنم و کچليشون رو بذارم پاى آوازشون، واقعا ندارم. تمام لطفم به خودم اينه که با طرف کلّه نگيرم، راهم رو کج کنم و برم و سعى کنم به اونچه که فکر ميکنم مزخرفه فکر هم نکنم.
راه که ميرفتم امروز درخت‌ها رو نگاه ميکردم و پى جوانه ميگشتم، از قضا يکى هم پيدا کردم پر از جوانه،سبز نبودند ولى،پر بود از جوانه هاى سفيد، حالا نمى‌دونم واقعا جوانه بودند اينها يا خيال باطل.
گمونم همين روز هاست که چاهار‌باغ پر بشه از ياس هار زرد، شهر من ميره که رخت عيد تنش کنه، شايد امسال ديگه شهرم هم دلش براى من تنگ بشه، شايد هم به کل من رو يادش رفته باشه…

2 نظر:

Anonymous Anonymous ‡...

هشت سال صبر كرديم يك چند وقت ديگه هم روش

Thursday, February 26, 2009 10:41:00 PM  
Anonymous Anonymous ‡...

so good to see u writing your emotions, azizam......can see you reading these and smiling in near future :) your spring is coming very very soonnnnnnnnnnnnnnn fk

Monday, March 02, 2009 11:38:00 PM  

Post a Comment

دیروز و امروز من