توفيق اجبارى

روز هايى بود که عشق مى کرديم که يک روز ناگهانى تعطيل بشيم و اگه اون تعطيلى از نوع برفى بود که ديگه دنيا رو بهمون مى دادن. من شايد فقط يکى، دو بار چنين تجربه‌اى در تمام مدت مدرسه رفتنهام داشتم ولى اميدش سر تا سر هر زمستون تو دلم گرم مى‌موند.
اينجا که هستيم اگر هفته‌اى سه روز برف نياد ديگه دو روز مياد، برف که مياد اولين جايى که تعطيل ميشه مدرسه‌ى رايانه، رايان که تعطيل ميشه معنيش اينه که من تعطيلم، من که تعطيل ميشم يعنى از درس خوندن خبرى نيست، درس که نخونى چطوى مى‌خواى امتحان بدى، خدا ميدونه و بس.
خلاصه که تمام اميد هايى که زمانى در دل داشتم براى صبح بيدار شدن و پرده رو کنار زدن و سفيدى يکدست ديدن، حالا داره بر‌آورده ميشه، با حدود بيست سالى تاخير و من در عجبم که با همه‌ى توقف ناخوشايندى که اين سفيدى زيبا در کار و زندگى من ايجاد ميکنه، من هر روزى که از پس پرده زمين سراسر سفيد رو ميبينم نيشم گشاد ميشه و با پسرک بالا و پايين ميپريم و آماده ميشيم براى برف بازى. اين هم قسمتى از هديه ى مهاجرت به ما، حالاکه کس و کار خودمون، خودمونيم و بس لذّت لحظه هايى که زير عنوان توفيق اجبارى نصيبمون ميشه رو ميبريم و روش هم يک ليوان شکلات داغ ميزنيم تو رگ!

0 نظر:

Post a Comment

دیروز و امروز من