pepperoni

ديده اى گاهى خوابى ميبينى که صبح بوى تازگى ديدار هايش را حس ميکنى؟
ديشب خوابت را ديدم، رفيق.
با همه رفقا جمع بوديم،خبر رفتن تو رسيده بود، اشکم انگار تمامى نداشت،همه بودند، الّا تو…

بعـــــــــــــــــــــــــد…، تو بودى با فاصله از ما، شفّاف شفّاف.پيراهن سفيد اتو خورده،سرحالتر از هميشه ، تر تميز و آقا با لبخندى که انگار تمامى نداشت.
هيجان زده شده بوديم ولى نه متعجّب.
سوال پيچت کرده بودند همه و نوبت به من که رسيد سوالى کردم که فقط از الى شکمو برمى‌آد:
«حالا اونجا چى مى‌خورى؟؟؟»
خنديدى و گفتى: «هيچى، نيازى به خوردن نيست، ولى ميدونى من هميشه چى دوست داشتم؟ پپرونى(pepperoni)!

امروز صبح خندان و سرحال بودم، انگار که واقعى بود اين همه. حالا خيالم راحته که خوشحالى، فقط مى مونه پپرونى که گمونم ديگه هميشه من رو ياد تو بندازه…

2 نظر:

Blogger Faezeh ‡...

so calming...

Friday, September 14, 2007 9:19:00 AM  
Anonymous Anonymous ‡...

:)

Friday, September 14, 2007 10:13:00 AM  

Post a Comment

دیروز و امروز من