هاج و واج
ماشين رو به سمت رودخونهاى که از کنار جاده رد ميشد هدايت کرديم و پياده شديم، سبزى نو و بهارى همهى دشت رو پر کرده بود،آدمها پياده شده بودند و از منظره لذت ميبردن. به خانمى که کنارم ايستاده بود و هيچ نميشناختمش، گفتم شبيه منظره هاى راه شيراز-بوشهره… يهو نگاهم افتاد به مجموعه ساختمانهاى بلندى که روبروى ما ، اون دور، بالاى تپّه، ديده ميشدن. يکيشون ناگهان فرو ريخت، بعد بعدى و بعد بعدى…آجر پاره بود که از شيب تپّه سرازير ميشد سمت رودخونه، همه هاج و واج مونده بودن، بعد ماشين ها بود که پرت ميشد پايين، چند تا جوون شيب رو گرفتن که برن به سمت محل حادثه، عصبانى شدم از حماقتشون ولى کارى نميتونستم بکنم، پيرمردى که نزديکم ايستاده بود، يهو عزم کرد که بره، گفتم: آقا، نرين، خطرناکه…فرياد زد: چى چى رو نرم، مثل تو وايسم دست رو دست بذارم دختر جون؟نمىفهمى؟ ايرانمون داره رو سرمون خراب ميشه، نمىفهمى؟
پريدم از خواب…
پريدم از خواب…
2 نظر:
تکان دهنده بود
...
yek chizi tooye delam kande shod.....
Post a Comment
دیروز و امروز من