يکى دو ماهه دلخوشى هاى يکشنبه هاى من شده، يک ساعت از بعد از ظهر که با چند تا از بچههاى اينجايى دور هم جمع ميشيم و چند تاييمون صدامون رو ول ميديم توى سالن خالى خانهى ايران و يکى هم با کليد هاى پيانو بازى ميکنه و صداش رو ميندازه وسط صداهاى ما.
از اول البتّه اين دلخوشى محسوب نميشد، حالا که کم کم داريم جون ميگيريم و همديگر رو ميشناسيم داره به ساعتى تبديل ميشه که دوست ندارم به بهانههاى کوچک ازش بگذرم.
قراره اين هفته شروع کنيم روى اولين سرود ملى ايرن کار کنيم، تنهام تو خونه و دارم تمرين ميکنم، ميرسم به «همه شاد و خوش و نغمه زنان»، اينجاست که صدا هم بايد حسابى اوج بگيره، ناگهان حس ميکنم خفه شده ام، هر چه ميکنم اين عبارت از حنجره بريزه بيرون نميشه.
فردا ميرم سراغ بچهها ميگم من اين يکى رو نيستم.
يو تيوب رو باز ميکنم و
ايران محمد نورى ميذارم براى خودم و صدام رو باهاش ول ميکنم در فضاى خالى خونه: سبزى صد چمن، سرخى خون من، سپيدى طلوع سحر، به پرچمت نشسته…