شکوفه‌ى بهارى!

قابليت

نسيم خنک صبحگاهى از پنجره ى باز آشپز‌خونه خودش رو هل ميده تو و با عطر گشنيز و سير و پياز داغ و شنبليله مخلوط ميشه، با قاشق چوبى مايه‌ى قليه رو هم ميزنم و سعى ميکنم ردّ دستهاى مامانجون بوشهرى رو تکرار کنم، اينجا که بوى حضورش پيچيده و مستم کرده.
صبح تعطيليه، دوست دارم به سبک مامان جون، غذام رو اوّل وقت بار بذارم و به سبک خودم، با پسرها بزنيم بيرون تا ظهر و بعد گشنه و هلاک وارد خونه اى بشيم که از بوى قليه اشباعه!
امروز هواى دنبال رودخونه به سرمه…
راستى، بهروز عمو دار ميشه پسرکمون به زودى! نه که نداشته تا حالا،منظور اينکه اين قابليت به طور فيزيکى ميسر ميشه که از سر و کول عموش بالا بره و موهاش رو بکشه!

گاهى

امروز دوست دارم در کرختى خودم بمونم، دلم يه کنج آفتاب گير ميخواد و يه بالشت و يه کتاب.
تو اين هواى خنک آفتابى،هوس ايوون خونه‌ى سه راه نظر مامان جون اينا رو کرده‌ام…
گاهى کرختى چه حس مطلوبيه…

شنگولانه




بهار اومده با بويى از تابستون، شنگولانه پريديم بيرون براى بازى.
اين روز ها داشتن همبازى براى رايان، انگار دواى همه‌ى دردهاست، به قدرى لذّت ميبره که نگو و انعکاس اين لذّت در رفتارش تبديلش ميکنه به يه آدم حسابى تمام عيار!

دوست

گاهى، روزيت که با غصه‌ى دلشوره آور عجيبى شروع ميشه، مى‌تونه تبديل به روز خوبى بشه، فقط براى اينکه يه دوست نزديک دور، توى خونه مونده تا تو بهش زنگ بزنى و اون آرومت کنه…
آدمها چطور بدون دوست زندگى ميکنن؟ اصلا ميشه؟


هر وقت ميرم سراغ اين وبلاگ شديدا دلتنگ صداى ستار احسان و جمع عزيز رفقاى ايرانى ميشم، بد جور هوايى ميشم خلاصه…
اينروز ها که سفارت دبى وقت ملت رو کنسل کرده و مامان باباى منم وقت فرداشون رو از دست دادن، همش منتظر يه معجزه ام که من و از اين زندان رها کنه، هفت ساله که منتظر اين معجزه‌ام…انتظارى که هر روز طولانى تر ميشه…