تقويم


از يه دوست خوب،يه تقويم سوغاتى گرفته ام با کاغذهاى کاهى و نقّاشيها و نوشته‌هايى که مخصوص خودمه!
کار موسسه فرهنگىـ هنرى اهوراست!
اسمش هم هست:منِ ۱۳۸۵!
شما که مى‌دونين من هر سال چه خوشم با تقويم‌هام،تقويم امسال رو هم خدا رسوند!

شادابى!


تا فردا که برن منزل مبارکى يه دوست،مهمان من هستن!
گلهايى که مامانم عاشقشونه…

فقط خواب!

دو روزه صبح چشام بيدار ميشن ولى بدنم تا شب هنوز خوابش مياد،
غذاى مفصل مى‌خورم ولى معده‌ام هنوز گرسنه‌اس،
خونه رو تميز ميکنم ولى هنوز کثيفه.

«فردا فقط خواب!»
اينهم خيال واهيى که امروز‌ها رو باهاش بگذرونم…

سبز

دو روزه وقت نکردم بشينم کامپيوتر بازى!
خونه تکونيه و هزار دردسر ديگه!
قلمبه لباشو يه جور کج و کوله و خوشمزّه‌اى ميخوره که دلمو ضعف ميبره…
آب دماغشم سبز شده،بايد به دايى آرش گزارشش رو بدم،
مامانجون شيرازى لالى جونم هم رفت پيش مامانجون بوشهرى من،حالا اونجا با هم مهمونى ميگيرن و صفايى ميدن به دل بقيه‌ى اون دنيايى‌ها!
روحشون شاد!

راستى

برم خونه تکونى که از تهرون مهمون داريم امسال!
با تمام دک و پزشون ميان شهرستان مهمونى عيد!
چون تو اين وطنک ما هنوز يه کم عيد پيدا ميشه.

اسفندماه

تقويمم رو ورق ميزنم
بوى عيد از صفحه‌ى اسفندماه بلند ميشه و مستم ميکنه،هنوز هم عيد برام شادمانى و مستى مياره، تکاپو و غوغاى خيابونها ،بوته گلهاى زرد وسط چهار باغ و شلوغى شاد شهر برام خاطره شده و آرزو…
دلم ميخواست «عيد» بودم و هر سال سر وقت مى‌رفتم ايران…
دلم زاينده رود تميز رو ميخواد و مردم نو نوار نوروزى رو!
دلم ميخواد صبح برم تو پارک براى مهمانان نوروزى قوقولى قوقو کنم!
دلم ميخواد هول بشم از کارهاى مونده و عقب افتاده!
داره عيد ميشه،برم عيد شم،خروس شم،برم هول شم،برم

عکس

آهاى مردم دنيا!
پسر ما در هفت ماه و هفت روزگى،شروع به نشستن کرد! و اوّلين لحظه‌ى نشستنشتش عکس شد و روى کاغذ اومد…
مى‌فرستمش براتون.

خانواده

ما حالا خانواده‌ايم .
رفتيم عکّاسى ،عکس خانوادگى گرفتيم،عکسو که ديدم،يهو دلم قُلُپيد،انگار تازه داره واسم مفهوم ميشه!
هيچ مى‌دونين؟سه تابودن، شيرينه،خيلى شيرين…

بيست+نه=؟

نه سال پيش چه ميدونستيم، بارسلون کجاس؟
چه ميدونستيم اورباناـ شمپين خوردنيه يا پوشيدنى؟
چه ميدونستيم نه سال ديگه چقدر خوشبختيم و چقدر دور و همچنان چقدر نزديک…
نه سال پيش خودمون کوچولو بوديم،دلهامون بزرگ، عاشق دوستيهاى بى پروامون بوديم،غرور جوانى داشتيم،يا شايد قاطعيّت جوانى…
حالا خودمون بزرگ شديم،دلهامون کوچولو، ولى گمونم هنوز هممون عاشقيم،عاشق تمام خاطراتى که با هم داريم…
امشب برگشتم به زيرزمين روشن خونه دوباره،به ياد اوّلين تولّد دور هميمون براى هنگى، در عنفوان دوستيهامون…
چه ساده بوديم و صميمى،
چه صميمى هستيم و قديمى!
«ه-باقرى جون تولدت مبارک!»
فورکا رو از قول من ببوس!

Compelete yourself!




ياد شل سيلور استاين که ميافتم،هجده سالم ميشه و ميرم انتهاى پل فلزّى،اونجا که نشستم و« قطعه گم شده »رو خوندم و« آشنايى قطعه گمشده با دايره بزرگ»…زير نور سفيد چراغ پارک…
ياد هيجانى ميافتم که اين کتاب ساده بهم داده بود،خودش،تصاويرش و واقعيت کلامش.
نوشته ها و تصاويرى که در عرض نيم ساعت رفته بود توى دفترچه ى سفيد يادداشت من!
درس زندگى در دو کتاب کوچک کودکانه.
روحت شاد شل عزيز که هنوز کلام مقدّست آويزه ى گوشمه.

بوشهر



وقتى لالى از خوابهاى من عکس ميگيره…

!!!



نشست،پيشبند رو بستم دور گردنش،پرسيدم چه مدلى قربان؟
گفت اجق وجق!

خواب

يکى دو روزه ميرم بوشهر،ميرم تماشاى عزادارى عاشورا،از توى تراس مشرف به مسجد خرماييا،مسجد و تماشا ميکنم،نميتونم همه رو خوب ببينم ،مردا با يه دست کمر همو گرفتن و با دست ديگه سينه ميزنن،پنج سالمه،هفت سالمه،سيزده سالمه ،پونزده سالمه…بيست و نه سالمه و همچنان دوست دارم تو کنج همون تراس بشينم و منتظر اومدن دمّام زنها بشم،اومدنشون که طول ميکشه دلم ضعف ميره،مى دونم فارغ از هر چه که بيرون بگذره،مامانجون بوشهريم اجاقش گرمه و قابلمش پر! فقط منتظره ما گشنه بشيم.
بغلش ميکنم و عطرش رو ميکشم تو ريه هام،ميگم بخاطر تو اومدم وگرنه سنجه دمّام بهونس ،هواى ديدن تو هر سال مياردم اينجا،ميگم عاشق شلوار قهوه ايتم و روسرى سياه بوشهريت که سفت ميپيچونى دور سرت و گوشه اش رو ماهرانه ميدى زير گلوت،عاشق تمام عشقيم که وجودت ازش سرشاره،اينه که وقتى بودى،بود، وقتى نيستى، هست…
مى گم دلم برات تنگ شده،امشب بيا به خوابم…

گهر

يه «مامان» بهم ميگفت: رايان حالش خوب شده، انگار خودت مريض بودى،خوب شدى
گفتم،آره و ياد اين سخن گهر بار خاله فاطى افتادم که:(با لهجه ى اصفهانى بخونين)
«تا اين بچا خُبَن،ماوَم خُبيم،به محض اينکِه اينا بگوزن، ما در جا ريديِم!»
آخ که دلم ميخواد بدم اين رو با آب طلا بنويسن،بزنم به ديوار مسجد!…

بيليسى*

يه وقتى اينجا غربت بود و من از محاسن غربت بودنش در نامه هام مينوشتم ،از اينکه آرامش خاصى داره که در هيچ نقطه اى از وطنت نميتونى پيداش کنى
اينکه هيچ کس اينجا نيست که مسوليتى در قبالش داشته باشى،عيد که ميشه مجبور نيستى به ديدن کسى برى ولى کسى هم به ديدنت نمياد و اينکه اينجا
انگار تمام زندگى بين من و روزبه تقسيم ميشه و از اين فراتر نميره،تا هستيم و با هم هستيم،زندگى هم هست و آرام و سريع ميگذره…
حالا انگار همه چيز رنگ ديگريست،وطن کوچکى براى خودمون اين گوشه ى دنيا درست کرده ايم و سرشاريم از دوست و دوستى و ديد و بازديد…حالا فکر ميکنيم اگر اين وطنکمون رو ازمون بگيرن،ديگه خيلى غريب ميشيم، ولى اينطورا هم نيست چون آدم خيلى خره ،به محض اينکه يه بيليسى* دستش بدن اشکاشو پاک ميکنه و خيلى گشاد ميخنده…
*بيليسى:همونى که شما بش ميگين آب نبات چوبى .

رب گوجه

يه چيز خوبى از لالى جون ياد گرفتم،حالا تا ميگم همتون نگين بلد بودينا!
وقتى کنسرو رب گوجه رو باز ميکنى،باقيشو واسه اينکه خراب نشه ،بهن کن تو يه پلاستيک فريز کن!
آخ نميدونين از وقتى اينکار رو ميکنم جون چند تا کنسرو رب نجات پيدا کرده!
چى؟؟؟
خوب اگه بلد بودين چرا به من ياد نداده بودين؟
ديدى حالا!!!!

نامه

گمونم اينا نامه هاييه که به شما ها مينويسم،اگر چه نامه تقدس خاصى داره که اينجا نميشه پيداش کرد،يه عطرى باخودش مياره و يه حضور غايب…ولى اينجا هم ميشه يه چيز هاى خوبى پيدا کرد ، مهمترينش سرعت انتقالشه،اينجا ميتونم کدويى که قل ميخوره رو بقلونم تو بغلتون،يا يه تولّد رو همونروز باهاتون جشن بگيرم يا يه لبخند شما رو همونروز دريافت کنم،خلاصه تأخير نداره ،چيزى که وقتى دورى اوايل بد جورى آزارت ميده و بعد کم کم بهش عادت ميکنى و بعد دلت ميشکنه از اين عادت و يه جورايى از دست خودت عصبانى ميشى و بعد خودت رو دلدارى ميدى که اين عادت ها همون سازگار شدنهاست و لازمه ى زندگى همراه با آرامشه…خلاصه اين تاخير کلّى تضاد برات مياره که وقتى اين قدرتو پيدا ميکنى که يه جورايى ضعيفش کنى و به ريشش بخندى،شُشِت حال مياد…

?

تکليف زندگى پسرمون هم که معلوم شد !
آدم ديگه چى از اين زندگى ميخواد؟

بوسه

دوست داره دست کوچولوشو بذاره رو لبهاى مامانش تا غرق بوسه بشه ،
درست عين مامانش…

...

اينجا که مينويسم ميدونين چى کم ميارم؟
بوى کاغذ…

نظر

بخش نظر گذارى،خراب بود، درست شد،ديگه ميشه بدون بلاگ داشتن هم توش نوشت
صلوات ختم کنن!

يه مکالمه با مژگان;

-هر جا ميشينم همه خانمها دارن طبق اشتها و قيافم سونو گرافيم ميکنن.
-آخ ميدونم منم پارسال دچارش بودم،سونوشونم آنچنان صد در صده که جرأت ندارى بگى همين قبلى داشت بر عکشو ميگفت!…حالا با شيرينى ميونت چطوره؟
-نميتونم نگاش کنم.
-ووووا ا ا اى ى ى مژگا ا ا ن پسره!
-… …(اونطرف خط خفه شده از خنده،طبق معمول البته! )
-بخند، ولى پسره…!

کدو قل،قله زن




کدو قل،قله زن رو ميذارم رو تخت خودمون
قل ميزنه ،قل ميزنه،تا بياد تو بغلم…
بهش ميگم:نميخورمت،ميذارم بزرگ بشى،چاق بشى چلّه بشى،اونوقت بيا مى خورمت.
بعد مى پرسم:اونوقت مياد؟
حتما مياد!

ردّ پا

يه نگاه به خط زندگيم ميکنم،خط جغرافيايى زندگيم:
اصفهان، درود، اينجا،اصفهان،يزد،اصفهان،اينجا…
توش ردّ پاى بازگشت هست،نيست؟