پسرک عاشق هيولا است و روح و هر چى چيز ترسناکه، مدام از خودش صداهاى اجق وجق ترسناک درمياره.
تو اتاق داريم با هم بازى ميکنيم ، هواپيما شده و داره همه جا رو بمبارون ميکنه هيولاها رو هم هى تار و مار ميکنه، مى‌خوام کمى آروم بگيره ماژيک رو برميدارم و اسمش رو مينويسم، ميگم بيا باهم بنويسيم
R..
Y...
A...
N
ميشه چى؟
نگاه پر از شيطنتش رو ميدوزه به چشمام و با يه خنده‌ى کج گوشه ى لبش در حالى که سعى ميکنه لحنش ترسناک باشه، ميگه
:GOUST
…هواپيما ميشم و ميرم به جنگ هيولاها…
مى پيچم تو خيابون اصلى، همون راه هر روزه، تو آينه نگاه ميکنم, جاده‌ى پيچ دار جنگلى شمال پشت سرمه و من دارم ازش دور و دورتر ميشم…
سى و سه سالگى بيا و من رو دوست داشته باش، همون جورى که من تو رو دوست دارم.
من که از اومدنت سر خوش شدم، تا به حال هيچ عددى از سنّم رو قدر تو دوست نداشته‌ام، تو هم بيا و جبران مافات کن، يه دستى به سر و روى روز‌ها و روح و روان ما بکش…