پارسال امروز…

خسته و منتظر بوديم و قرار بود که فردا از راه برسه،ولى هيچ نشانى از آمدنش نبود،
خوابيدن هم ديگه سخت شده بود،نشستن هم سخت بود،نفس کشيدن هم…ولى يه شيرينى و لذتى حتى تو همين خستگيها بود،که ياد آوريش سر خوشم ميکنه،فقط سخت دلتنگ ديدارش بودم
آخه کيه، چيه، چه شکليه؟

بچه دارى


تازه شروع شد…
بچه دارى رو ميگم،حالا تازه آقا فهميده که ميشه درخواستهاشو با گريه‌ى بلند آميخته با جيغ به عرض برسونه و گمونم حالا کمى طول ميکشه تا مطمين بشه
که ما بيدى نيستيم که از اين بادا بلرزيم!!!
آخ که چه انرژى بره…ولى پدر سوخته تا چشش به مردم ميفته دوباره شروع ميکنه به لبخند مليح تحويل دادن!انگار نه انگار يه دقيقه پيش چه اشک و آهى بر پا بود…
راه دراز و پر ماجراييه و ما خيلى خام و نو پا…