Ryan talking to Santa!


اون شکم و اون کمربند و اون سَيَکش منو کشته…!

ديشب

ديشب اون شبى بود که جيزز خودش رو قاطى تولّد عمو مازيار کرده بود و هى مى‌گفت پس کادوهاى من چى شد؟
همون شبى که همسايه پايينى سعى ميکرد عصبانيتش رو از سرو صداى مسلمانان طبقه‌ى بالا، با کمک روح القدس فرو بنشونه، با اين فکر که مسلمانانى که در تولد مسيح پايکوبى ميکنند شايسته‌ى کمى تحمل از جانب کريستين ها هستن.
و از همه مهمتر ديشب اون شبى بود که سالاد شيرازى کم نيومد و بلکه هم زياد اومد! حالا يا از معجزات مسيح بود يا به دليل ۴۶ خيار و ۲۷ گوجه و نميدونم چند پياز و سه ساعت و چهل دقيقه وقت قليانى !
راستى گفتم؟ ديشب کريسمس هم بود…!

يلدا

هندونه و انار دون شده و قاقا لى‌لى و حافظ که لازمه ى شب يلداست،
ولى اشکنه با ربّ انار و دوستان گل در کنار،يلداترين شب رو به دقيقه اى تبديل مى‌کنه برات،البته اگه دلدرد نگيرى…!

پر از حرف…

چه دو روزى بود…پر از دوست…پر از حرف…پر از عشق
خاله مليحه و سحر پيش ما موندن و ما رو سرشار از حضور گرمشون کردن…بعد از مدتها …
چه سِحر عجيبى دارِه گذشته…

بهترين معلّم دنيا…0

پنج دقيقه بيشتر راه نبود،ولى بايد از دو تا خيابون رد ميشدى،اوّليش که دم مدرسه بود،با پرچم پرچمدار با خيال راحت قضيه حل بود ولى دوميش دم خونه‌ى مامانجون بود و يه کم هم بى در و پيکر …
از قبل از شروع مدرسه ها شروع کرد آموزش گذر از خيابون بهم دادن:«فقط چپو نگاه نکن،گاهى يهو يه دوچرخه از راستت مياد،…حالا بايد راستو نگاه کنى هواى چپم داشته باشى…بارک اللاه…ولى فردا هم خودم ميبرم و ميارمت،بايد بيشتر تمرين کنيم…»
بالاخره يه روز گفت امروز ديگه خودت برميگردى،خيلى مواظب باش و حواست رو خوب جمع کن.

زنگ رو زدن اومدم بيرون دلم تاپ تاپ ميزد، آب دهنمو قورت دادم و کيفمو سفت گرفتم و رفتم تو صف اونور خيابونى ها…خيابون اوّل با پرچم طى شد،حالا اصل قضيه مونده بود،تمام حواسمو جمع کردم، هم چپ رو ميپاييدم هم راست رو، بعد از پنج دقيقه وقتى هيچ ماشينى نميومد از خيابون رد شدم،
پامو گذاشتم تو پياده رو که يهو از پشت درخت پريد بيرون،بغلم کرد، بوسم کرد و گفت «عالى بود…مرسى…قربونت برم…»

از دم مدرسه تا خونه دنبالم کرده بود،و حالا به شاگرد کوچولوش حسابى مفتخر بود…معلّمى که فقط ده سالش بود…برادرى که با روى گشاده تمام مسوليت خواهرکش رو قبول ميکرد و هر چى که لازم بود يادش ميداد،از دوچرخه سوارى پنج سالگى گرفته تا فيزيک و جبر و هندسه‌ى پونزده سالگى…

و من از همون بچگّى خوب ميدونستم که چه خوشبختم از داشتنش،چه خوشبختم…

سوارى


تجربه ثابت کرده که اين جگر گوشه هاى پدر سوخته بيشترين سوارى رو وقتى از آدم مى‌گيرن که مريضن!
(زمان:هفته‌ى پيش،عکس از:عکّاسباشى!)

عليمردان خان!

الان رايان همين شکليه که اين بالا مى‌‌بينين!
پوشکش رو عوض کرده و نکرده،پا مى‌ذاره به فرار،نيش بازشم که برگشته دوباره،
نميدونم ميزان قلدريش هم نمايان هست به قدر کافى يا نه؟

طوفان

بعد از چند روزى که درگير طوفان مريضى بوديم،امروز هر سه مون کلّى بهتريم…
فريادهاى رايان از شدّت گوش درد بى سابقه بود…
فکر مى‌کردم که پايان نداره،ولى
خدا رو شکر که آرامش دوباره اومد.

...

دلتنگى از گم کردن مياد،از گم شدن،
دلتنگى از دورى مياد،حتى وقتى نزديکى،
دلتنگى از دل انس مياد، وقتى خيلى دورى…
غم ولى وقتى مياد که تو دلتنگيهات گم بشى و نتونى خودتو پيدا کنى…

پنج سال

توى مانيتور جلوم مسير هواپيما رو دنبال ميکنم
قلبم ميزنه
يکى دو ساعت بيشتر نمونده
حالا بالاى سر تورنتو ام
تو ذهنم با دايجون باى باى ميکنم
حالا هواپيما کج شد به سمت شيکاگو
واى خداى من ديگه چيزى نمونده
فرودگاه عظيم اوهر،
چک پاسپورت،
اسکن وسايل…
پس چرا نميان سراغم؟
چرا دارم با بقيه حرکت ميکنم؟
مگه من ايرونى نيستم؟
اى واى اينجا که زده خروج!
آقاى مامور محترم، من دارم ميرم بيرون ها!
ديگه خود دانيد!
سالن انتظار
روزبه،روزبه،روزبه…
عشق،زندگى, روزبه…

ديروز دقيقا پنج سال شد
از سى نوامبر ۲۰۰۱ …