بوقلمون مثل هر سال روی میز نشست، لبخند زدیم و در عکس دسته جمعی ثبت شدیم . این روز شکر گزاری که در این سالها در دل من جا باز کرده ، امسال که اولین سالی است که خانواده داریم پیشمان با نبودن تو از روزهای دیگر چیزی که بیشتر ندارد هیچ، کم هم دارد. شکری اگر باشد برای تمام روزها و لحظه های داشتنت است ولی باور کن نبودنت ، نشنیدنت، ندیدنت انقدر سنگین است و بزرگ که در خالی معمول زندگی نمیگنجد، کلمات شاد حتی روی زبانم سنگینی میکند و عاقبت بیرون نمیاید، تولد ها بی تبریک میمانند و من حتی اگر به اصرار تقویم و فیس بوک یادم باشد که کی،کی به دنیا آمده دهانم نمیچرخد به چیزی مثل تبریک . من هی از درون کز میکنم ، هی بیشتر یادم میاید که اگر بودی چه چیز ها که از همین زندگی روزمره برایت تعریف نمیکردم و با هم الکی ذوقشان را میکردیم، چه برنامه ها میریختیم برای دیدار بعدی و روزها را میشمردیم تا ان روز. میدانی هی یاد دیدارمان بعد از هشت سال میفتم و حساب کتاب های تو که اگر بروید تهران چند ساعت دیرتر همدیگر را میبینیم از اینکه یکباره بیایید اصفهان و هی دلم تنگتر از تمام ان هشت سال و هشتاد سال و هشتصد سال میشود و هی میسوزم به حسرت دیداری ناممکن.