...

خوبيم همممون، خسته هم نيستيم، خوشحال هم هستيم!
* * *
گاهى وقتى بعد از اين همه سال عدم ديدار و روابط تلفنى چند ماه يکبار، با يه دوستى که تا اون ته قلبت باهاش رفيقى،تو يه هفته دو بار سر حوصله و پا رو پا حرف ميزنى، ديگه حس ميکنى اين تلفن جواب نميده، هوس ميکنى رفيقت بياد بشينه اين کنج خونه‌ات و دل بدى و قلوه بسّونى…آ‌‌آ‌آى ى ى ى روزگار…

الو؟

کمى خسته ام، کمى بى‌حوصله.
پسرکم، همچنان تب ميکنه.
امروز انگار انرژى طبيعت يک جايى گير افتاده بود که رويى نه به من نشان داد و نه به رفيق چند ايالت آنسوترم، که صبح دير رفت سر کار و عصر هم زود فلنگ رو بست!
کاش اين تب لعنتى، دست از سر گنجشکک ما بر داره…
دلم براى مامان‌جون تنگ شده و اين خط لعنتى انگار خرابه که هيچکس آنطرف گوشى رو بر نميداره.

تنور داغ

دهه‌ى شادمانى تولّد طورى‌هاى خونه‌اس، از روز تولّد ددى‌جان که اين کليپ انوشيروان روحانى رو گذاشتيم، پسرک رقص و پايکوبى رو متوقف نکرده و هر روز تقاضاى آهنگ تولد ميده و صد بار روش کليک ميکنه و دست ميزنه، پا ميکوبه و آخر هم تعظيم و تشکّر ميکنه! حتّى الان که تب و لرز امانش نميده و خودش رو تو دو لايه پتو پيچونده، تولّد سر جاشه و از زير پتو باهاش دست ميزنه و نيشش باز ميشه!
پسرک خوش اخلاقمون، مريضه،خوشرو ترين مريض ۳ ساله‌اى که ميشه تصور کرد!
ديشب هذيون ميگفت که بيرون خيسه و زنبور ديدى و عمو امير مياد و ايروپلين(همون هواپيماى خودمون)رفت و گاهى قاه قاه ميخنديد، ۳ صبح بود و کمى دلشوره گرفتم و مثل هميشه دلشوره ها رو تلفنى فرستادم براى دايى‌آرش و در عوض آرامش دريافت کردم و کنار پسرکِ مثلِ تنور داغم، خوابيدم کمى…گاهى مخلص اين اختلاف ساعتى‌اى ميشم که با هم داريم.

مايا


امروز يه فرشته ى کوچولو به دنيا اومد، که من به واسطه‌ى دوستى نزديک و چندين ساله با مادرش، يکى از خاله هاش محسوب ميشم.
ماياى کوچيک با چشمهاى باز به دوربين زل زده و آدم احساس ميکنه شخصيّتش از همين الان پر از رنگ و نوره.
اشکه که بى‌اختيار جارى ميشه از ديدن عکس اين مادر و دختر…تا کى ديدار حقيقى و نزديکشون ممکن شه…