غم رو جایگزین میکنم با قهقهه، با آهنگ بلند و رقص. حالا رقص هم که نه با بالا پایین پریدن احمقانه. حواس دل رو یعنی پرت میکنم مثلا. دل ولی حواسش هست بهم میخنده وقتی خل بازی در میارم ولی میدونه که من وقتی به تنگ میام باید یک جور پر سر و صدایی باشم ، میفهمه من رو این دل. تو اما بهتر میفهمی انگار، دیشب آمدی گفتی بیا باهم اون رقص دونفره ی نوجوانی رو تکرار کنیم همان رقص معروفمون با آهنگ فتانه ! شروع کردیم به رقصیدن. من درست حرکت رو یادم نمیامد ولی تو همه رو تند و فرز میرفتی و من دنبال میکردمت، خوش بودیم با هم کلی...حالا هی فکر میکنم که عجب که این رقص دیشب نمونه ی همه ی زندگی ما با هم بود که تو دانسته بری و من پی ات قدم بردارم . دیشب خیلی رقصیدیم و امروز که دلتنگت بودم و جات خالی بود نتونستم که برقصم ...
ایناها ، این میدان شما.از نقطه ی "ای " که پیاده شدید از ماشین تا نقطه ی "بی" آمدید و بعد هم برگشتید، خیلی هم راضی بودید، ما هم.

مامان جون


کمر درد من تقریبا خوب شده بود گفتیم بریم افطاری میدان نقش جهان، برنامه ای که از پارسال دلمون میخواست راه بندازیم، پارسال که اتفاقی با عمو کاظم و علیرضا آنجا بودیم و اذان شد واز آش داغ خیابان حافظ که مردم روی دست میبردند نگذشتیم و همانجا دور هم نان و آش را زدیم بر بدن. اینقدر چسبیده بود که تکرار لازم بود. زنگ زدیم که شما هم بیاین ، آمدید . برنامه ها پیچیده بود هر کداممان یک وقت رسیدیم به قرار. من و آذین با آش ها منتظر بودیم ، همان روزهای پا شکستگی مامان بود، شما و مامان عصا زنان آمدید تا آن نقطه ی دوری که من انتخاب کرده بودم . شکایت؟ نه شکایت نکردید، گفتید برو من می آیم، با آذین یواش یواش آمدید . خاله و علی و شکیلا هم رسیدند . انرژی زیادی صرف شد تا در یک نقطه دور هم جمع شدیم ولی همین دور همی حال همه را جا آورد. من دراز کشیدم روی حصیر و خنکای چمن پشتم را و آسمان پر ستاره چشمانم را حال آورد... از ان روز چند روز باهم بودیم و من که برگشته بودم هی فکر میکردم چه خوب شد که این روزها را ما داشتیم با هم . من و آذین و رایان در خانه بودیم، خانه شلوغ بود و شما این شلوغی رو دوست داشتید سینما هم رفتیم باهم با رفقای آذین با همان پاها و کمر های داغون. یک جور خوبی خوش گذشت . توی ماشین به من گفتید: حالا میگی چه خوب شد که با مامان جونم میرم سینما. گفتم آره خیلی و حالا میفهمم که خیلی خوب شد که با مامان جونم رفتم سینما خیلی خوب شد که با رفتارتان به ما محبت و احترام را یاد دادید از همان پنج سالگی که نصف روز هایم را پیش شما میگذراندم چه خوب شد که مامان جون ما شدین و ما نوه های شما . برف و شیره و عروسکهای کاغذی رقصان روی سینی، بریانی و کوفته ی شوید باقالی ، قلاب بافی و بافتنی، شعر و روزنامه و افطاری ، نون خشکه و پنیر و روزه داری و سحری ، قرآن و دعا و جوشن کبیرهمه همه خاطره ی شماست . خواب دیدم آرش با یک دسته گل بزرگ نرگس و زنبق آمده دیدنتان . دیدارتان خوش، سفرتان به سلامت، مامان جون عزیز مهربان نرمالوی ما ...

ته

دیشب دوباره اومدی به خوابم ، قهقهه زدم تا دیدمت . هی فکر میکردم اشتباه کردم و هی میفهمیدم خودتی و هی قهقهه میزدم از ته دل. بدون تو نمیشود از ته دل خندید ، ته دل کنده شده ، ساییده شده و رفته . ممنون که هنوز هم میایی و میخنداانیم حالا گیریم در خواب .