چى شد؟

مى پرسين چى شد فکر راه انداختن وبلاگ افتادم؟
والاّ علّت اصليش دوست ناباب بود (اونايى که جديدن وبلاگ زدن!).
البته ذغال خوب هم بى تأثير نبود(خط سريع ديگه!)ا

ناخنک۱:

دسامبر ۲۰۰۱،آذر ماه ۱۳۸۰
«اينجا سرزمين عجيبيست چون خلاف انتظار من اصلأ عجيب نيست،امروز وقتى داشتم غذا ميپختم،پياز داغ درست ميکردم و اسفناج پخته شده را اضافه ميکردم
و ميخواستم تخم مرغ را در آن بشکنم تا نرگسى عمل بيايد،با خودم فکر ميکردم آيا حقيقتآ در آمريکا هستم،همان که هميشه خيلى دور و رنگ هايش،رنگ هايى بود که من در دنياى خودم تصويرى از آنها نداشتم؟با اين فکر به خنده افتادم،از اينکه اينجا چقدر همه چيز ساده است و ما همان ها هستيم که بوديم،آدمهاى دور و برمان هم همانها هستند،که در خيابانهاى شهر خودمان از کنارمان ميگذشتند:بعضى مهربان و خنده رو،بعضى اخمو،بعضى سر به زير،بعضى سر به هوا!…»

مقدّمه!

ماه هاى اوّل, دلتنگى خيلى بزرگ بود ،خيلى بزرگتر از آنچه که امروز حس ميکنم،در حقيقت ترکيبى بود از دلتنگى و تنهايى…
اون روز ها زياد مينوشتم،گاهى براى خودم و گاهى براى ديگران،همه اين نوشته ها رو بايگانى کرده ام،حالا تصميم دارم به قصد بازگشت به گذشته ناخنکى بزنم بهشون…

کريسمس تآ خيرى


به قول يکى از دوستان:کريسمسشون مبارک!
ولى ميدونين ما هم با شادى آدما شاديم،شلوغى عيد خودمون رو سعى ميکنيم تو همين روز هاى کريسمس پيدا کنيم
پس کريسمس ما هم مبارک!

...

نوشته قبلى رو تو «مشق تازه» نوشتم ،ولى وقتى ديدم ديگه اون وبلاگمون کار نميکنه آوردمش اينور…
تو فکرم ،راجع به اينجا و ديدگاهم بهش،از روز اوّل تا حالا بنويسم،ببينم چقدر دقيق يادمه و چقدر ميتونم…

بچه ها سلام

بچه ها سلام
من دلم براتون تنگ شده،خيلى هم تنگ شده…
پريروز يه سرى به اينجا زدم و هوس کردم توش بنويسم و هوس کردم شما هم بنويسين تا من بخونم،از روزمرتون بنويسين،از آفتاب بنويسين،از مهتاب بنويسين،از هرچى دلتون خواست بنويسين،ولى بنويسين،اونوقت شايد همديگر رو گم نکنيم،يا اگه گم کرديم پيدا کنيم…
امروز اينجا برف ميباره،يه برف نه درشت و نه ريز،يه برف خيلى زيبا،اينجور موقع ها ياد خونمون ميافتم،و شاديى که برف مياورد با خودش…
بابا که چشماش برق ميافتاد و صدا ميزد که:بچه ها پاشين برف اومده…
الان رايان براى اولين بار از روى شکمش چرخيد به پشتش،خدا بخواد ديگه ميخواد تنبلى رو بذاره کنار!
حا لا هم داره نق نق ميکنه ،ميرم براش فيلم ميذارم تا آروم بشه و من بتونم بنويسم…
يمروز رفتم سراغ دفترچه خاطراتم،صفحه اى رو خوندم که برام يه دنيا حس داشت،دلم ميخواد شما هم بخونيدش:

«بامداد پانزده ارديبهشت ۷۹
روى رختخوابى در زير زمين خانه،بعد از شبى که مثل هزاران شب ديگه هرگز تکرار نخواهد شد.
ولى اين شب حتما هرگز تکرار نخواهد شد،
صداى هنگامه که داره فروغ ميخونه…سرشارم از دوست،بسيار خوشبختم،آينده بى نهايت نامعلوم است.
هنگامه و مژگان و ندا و آنا امدند پيش من،مهرداد و احسان و فرهاد و محمد آمدند پيش من!
و من خدايا چقدر مگه ظرفيت دارم،چقدر؟ »
جاى ويدا خالى بود…
اين نوشته منه بعد از بهترين روز تولّدى که داشته ام،يادتونه هندونه و فشفشه و تابلو و شاملو رو؟
يادتونه ساز و آواز رو؟
اون گلها،بلوز صورتى ،خونه آى که مژگان ساخته بود و…
بچه ها ميدونين من هيچوقت اون شب رو يادم نميره،حتى وقتى نود سالم بشه .يا صد سالم،يا هزار سالم…
الى