آفتاب و باران يکجا


زيبايى منحصر به فرد کوهستانهاى دنور در ايالت کولورادو انرژى ويژه‌اى به وجودم سرازير کرد، آفتاب و باران يکجا، عروسى پسرخاله و رقص و خوشى و بالا رفتن و باران خوردن ، وفور غذاى ايرانى که از هول با پيش غذا سير کنى خودت رو و بعد با حسرت به کباب دست نخورده ى بشقابت خيره بشى،
فاميل و رفقاى همراه، همه و همه دنور رو شايد حتى زيباتر از خودش به من نشون داد.
حس ميکنم به اين سفر پيش از رفتن سخت نيازمند بودم، نمى دونم چى در من عوض شد ولى حالا ديگه چندان دلتنگ رفتن از اينجا نيستم، دارم با خوشى به پيشباز اين تغيير ميرم و مى‌خوام که خوشبين باشم به روز هاى پيش رو.

جادّه

بر نامِه ريزى ذهنى ممنوع!
زندگى اونجورى جلو ميره که خودش ميدونه، تو فقط فرمون رو داشته باش که کمتر برى تو خاکى.

باران

اين سوى دنيا که هستم، کمتر انگار نعمت ها را ميشناسم، گاهى فراموش ميکنم که باران چه نعمتى است، تازگى ها حتّى فاصله هاى بدون سقف را زير باران دو دو ميزنم که مبادا خيس شوم .
امروز که بابا با ذوق از بارانهاى ايران ميگفت، شرمنده شدم ناگهان، يادم آمد صفا و رحمتى که به دلم جارى ميشد از بارش، از زير باران راه رفتن…
نمى دانم شايد باران اين آسمان ،صفاى آسمانى بارانهاى وطنم را ندارد، که قطراتش را نميشمارم،شايد فکر ميکنم اينجا که باران بيايد زاينده رود من را چه فايده…شهر و مردم هموطن من را چه فايده، من را چه فايده

اين روز‌ها

فضا اينجا ، فضاى رفتنه اين روز‌ها،فضاى خداحافظى.
روز‌ها رو ميشماريم، دونه به دونه،روز هايى که پر از کار ميگذره و خالى از ديدار و روز‌هايى که فرصتهايى ميشه براى دور هم بودن و ديدن و گفتن و شنيدن.
حريص شده‌ام به اطرافم اين روز ها، به دوستانم،به اين شهر…
رفتن امّا، گامى به پيش روست که بايد برداشت وگرنه گندگ ميزنى در خودت.
تازه انگار قرار گرفته بوديم و دل خوشيهايى در چند قدمى پيدا کرده بوديم که دوباره بايد بار و بنديل به دوش برويم و دنبال رفقاى تازه چشم چشم کنيم،رودست بخوريم ،زمين بخوريم دوباره و زانو هايمان خون چکان شود تا يکى پيدا شود شايد که با ما بخندد و ما با او گريه کنيم.
اينروز ها حرکت شهر را برداشته، آرام نداريم انگار، يک چيزى شبيه انتظار در هوا موج ميزند که دلت ميخواهد باد بيايد ببردش.
روز ها را ميشماريم و ساعتها را، روز ها و ساعتهايى که کم مى‌آوريم هر روز…

جشن



ديروز جشن پايان سال تحصيلى بود و انواع بازى براى بچه ها برپا. جايزه هاش هم شکلاتهايى که فنقل ما همونجا کنار غرفه باسن مبارک رو مى‌کوبيد زمين و مشغول مى شد،مبادا ذرّه اى از خوردنى از کَفِش بره!

کوارتر

يه موقعى مامانم با ذوق تعريف ميکرد که وقتى من حدود سنى رايان بودم و اين ور آب، توى مال و خيابون بعضى مردم يه کوارتر (۲۵ سنتى) ميدادن دستم که معنيش اين بوده که بچّتون خوشکل و بانمکه يا به قول اينا کيوته! دفعه‌ى اوّل که مامان از اين رسم بيخبر بوده، ناراحت شده که مگه ما چمونه؟ ولى وقتى فهميده جريان چيه نيشش باز شده!خلاصه مامان از صدقه‌ى سر من لاندريها کرد با اون ۲۵سنتى ها!!!
من وقتى اومدم اينجا يه کم از مردم پرسيدم که اينجا همچين چيزى رسمه؟ ملت گفتن نه والّا !
امروز توى مال يه پيرمرد نود ساله‌ى گوگولى دست کرد جيبش و به پسرم يه کوارتر داد، منم در کمال مسرّت ازش تشکّر کردم و نتيجه گرفتم که پسرم هم مثه خودم کيوته!!!
چسبيد خيلى خلاصه…