عيد اومده،
فکر کردم امروز هم شبيه همه‌ى روز هاى ديگه اس، هر کدوم ميريم سر کار خودمون، رفتيم ولى امروز شبيه هيچ روز ديگه اى نشد، شد روز اول بهار، گيريم که وقتى راه ميرى سوز سرما گوش‌هات رو قرمز کنه، گيرم که خريد که ميکنى فروشنده نگه عيدتون مبارک، بوى عيد از اون دورا مياد و ميرسه به ما و من وقتى ماليات ماشين رو ميدم به مسول گيشه لبخند ميزنم و ميگم، «بهار مبارک» و لبخندى به پهناى صورت ازش هديه ميگيرم، عيد اومده و امروز شبيه هيچ روز ديگه‌اى نيست…

عکس‌هايى که در فيس بوک منتشر نميش!
برف نمى‌ياد،با پسرک ولى امروز رو مى‌مونيم خونه به اميد اينکه سرفه‌ها و عطسه هاش تا فردا آروم بگيرن، بريم دکتر و هفتمون رو از فردا صبح شروع کنيم.
آخر هفته‌ى طولانى مثل سم ميشه گاهى، تا از خون بره بيرون طول ميکشه…

من

احساس مالکيّت ميکنم . وقتى هر روز ميرم توى اتاق ساکت کتابخونه ميشينم، در رو ميبندم و قلمرو خودم رو دارم، هيچ خوش ندارم يکى يک دفعه سرش رو زير بندازه بياد بشينه ميز بغلى، بعد هم هى فين کنه و بطرى آبش رو با سر و صدا بخوره، تازه کاغذ هاش هم صدا ميده وقتى ورق ميزنه.

دم عيد

*هيچ زمانى از دوران دانشگاه به اندازه‌ى روز‌هاى اسفندى دم عيدش نميچسبيد، تقّ و لقّى تو هوا موج ميزد، تعطيلات و هواى خوش انگار منتظر بود که برسى بهش تا سفت بغلت کنه و از همه بهتر اينکه تمام اين حسها قاطى نميشد با فشار معمول امتحان ها قبل از يک تعطيلى،جيم شدن از دانشکده و چاهار باغ رفتنها و چشم چشم کردن براى پيدا کردن عيدى هم که خوراک اسفندى من بود،خلاصه که حس خوش خوشان نازنينى بود.
*ديروز اينجا برف ميوامد، ما بهش خنديديم و گفتيم، جناب برف بهار همين دور و برهاست شما هم سعى کن خونه‌ى مناسبترى براى خودت پيدا کنى، جناب برف هم کمى خجالت کشيد و از خجالت کمى آب شد و ما با يک لبخند کج پيروزمندانه رفتيم زير پتو.
صبح که بيدار شديم و پرده‌ها را کنار زديم ، جز سفيدى چيزى نديديم، باد و برف در هم ميپيچيد و همينطور که از جلو پنجره‌ى آشپز‌خانه رد ميشد براى من دست تکان داد و يک ابروش رو بالا انداخت، يک جور پيروزمندانه‌اى،اونوقت بود که دوباره يادم آمد در چه سرزمين بى اسفندى دارم زندگى ميکنم.
*دوباره دچار تعطيلات برفى هستيم، امروز آدم برفيمون رو چه شکلى بسازيم؟؟؟