توفيق اجبارى

روز هايى بود که عشق مى کرديم که يک روز ناگهانى تعطيل بشيم و اگه اون تعطيلى از نوع برفى بود که ديگه دنيا رو بهمون مى دادن. من شايد فقط يکى، دو بار چنين تجربه‌اى در تمام مدت مدرسه رفتنهام داشتم ولى اميدش سر تا سر هر زمستون تو دلم گرم مى‌موند.
اينجا که هستيم اگر هفته‌اى سه روز برف نياد ديگه دو روز مياد، برف که مياد اولين جايى که تعطيل ميشه مدرسه‌ى رايانه، رايان که تعطيل ميشه معنيش اينه که من تعطيلم، من که تعطيل ميشم يعنى از درس خوندن خبرى نيست، درس که نخونى چطوى مى‌خواى امتحان بدى، خدا ميدونه و بس.
خلاصه که تمام اميد هايى که زمانى در دل داشتم براى صبح بيدار شدن و پرده رو کنار زدن و سفيدى يکدست ديدن، حالا داره بر‌آورده ميشه، با حدود بيست سالى تاخير و من در عجبم که با همه‌ى توقف ناخوشايندى که اين سفيدى زيبا در کار و زندگى من ايجاد ميکنه، من هر روزى که از پس پرده زمين سراسر سفيد رو ميبينم نيشم گشاد ميشه و با پسرک بالا و پايين ميپريم و آماده ميشيم براى برف بازى. اين هم قسمتى از هديه ى مهاجرت به ما، حالاکه کس و کار خودمون، خودمونيم و بس لذّت لحظه هايى که زير عنوان توفيق اجبارى نصيبمون ميشه رو ميبريم و روش هم يک ليوان شکلات داغ ميزنيم تو رگ!

بعضى آدمها

بعضى از آدمها عاشق پيشه‌ان، پا که ميذارن تو خونت گرمى و محبّتشون فضاى خونه رو پر ميکنه.
نواى موسيقيى که اين آخر شبى تو گوشم دارم، منو ميبره به هجده سال پيش، ميبينمش که با کفش هاى چرمى و قدم هاى محکم و بلندش سالن پذيرايى رو بالا و پايين ميره و به شيوه ى نازنين خودش سخنورى ميکنه و از کنارش که رد ميشى قربان صدقه ات ميره، يک کتاب حافظ جلد سبز هم تو دستاش دلربايى ميکنه، خودکارش رو درمياره و براى دقايقى پشت ميز ناهار‌خورى آرام مى‌گيره، با عينک روى چشمهاش. فکر ميکنه، بالا و پايين ميکنه انگار فکر هاش رو و بعد مينويسه، امضا ميکنه و هديه ميکنه به جوان هجده‌ساله‌ى خونه‌ى ما. پايان نوشته اينه:« از صداى سخن عشق نديدم خوشتر يادگارى که در اين گنبد دوّار بماند».
اين آخر شبى، نواى اين موسيقى انگار عطر محبت عمو على رو آورد تا خود اينجا…
بعضى آدمها عاشق پيشه‌ان، اونطور که گرمى و صفاشون تا ته قلبت نفوذ ميکنه، اونطور که هر وقت بخواهى ميتونى چشمهات رو ببندى و فکر کنى همين دور و برها هستن،اونطور که خودشون صداى ناطق عشق ميشن برات، اونطور که فقط بعضى آدمها هستند…

فقط کمى، شايد هم کمى بيشتر

اين روز‌ها که کمى درس مى‌خونم- يا سعى مى‌کنم که بخونم- هى ميشم اون الى هجده ساله ى کنکورى و هى کم ميارم رودخونه و شاملو و پفک و کتانخونه و گز کردن‌هاى وقت و بيوقت رو.
هى کم ميارم اون شور جوونى رو، اون مستى ويژه‌ى اون سن‌ و سال رو، وقتى که ميفهمى که دارى بزرگ ميشى و اين بزرگ شدن ترسى برات نمياره، همش هيجانه و شور.
قلب‌هامون ميتپيد از هيجان آينده‌اى که نامعلوم بود ولى روشن ميديديمش، لحظاتمون رو چه پر ميگذرونديم و حالا که فکرش رو ميکنم چه خوشبخت بوديم که نگذاشتيم سايه‌ى اين آينده‌ى نامعلوم،روز‌هامون رو سياه کنه، بهش خنديديم و باهاش راه اومديم و بعد ناگهان ازش سبقت گرفتيم و قالش گذاشتيم…
اينروز‌ها کمى چاشنى جوانى ميخوا‌م انگار که بپاشم روى‌ صبح هام و غروب هام و سر ناهار با يک رفيق تقسيمش کنم، کمى جسارت نياز دارم و بى خيالى کمى شاملو و شل سيلور استاين و آواز خوانى کنار زاينده رود، کمى خونه، کمى اصفهان، کمى دوست، کمى خونه، کمى بغل، کمى خونه، کمى خونه…

حال و روز

*اين روز‌ها خبرى جز برف و سرما نيست که نيست، همه جا سفيد شده و همه‌ى بازى‌هاى ما شده برف بازى: برف بازى تو برف برف بازى تو خونه.
کاردستى ها همه آدم برفى اند، نقاشى ها هم همه سفيد، با اين حال همچنان گشاد‌ترين لبخند رايان رو وقتى ميشه ديد که ميشنوه: شلوار برفت رو بپوش تا بريم برف نوردى!

*تنهايى اين بچه ها‌ى دور از خانواده رو وقتى ميشه کاملا حس کرد که براى حضور يه دوست تو خونمون ميشه سراپا هيجان و دلش نميخواد حتى يک لحظه از سر و کول عمو بالا رفتن رو از دست بده، اين هفته دوستانى پيشمون بودن و ما کلى خوشحال!

*چاهار تا از دوستامون دارن اين بهار نى‌نى دار ميشن، ۳ تا دختر و يک پسر! ظاهرا امسال سال دختره!

*اين نديدنها طولانى تر ميشه هر روز، انگار که هر روز، بيشتر از يک روز به اين فاصله‌ى زمانى اضافه ميشه، کى گفته که چند سالى که بگذره ديگه دلتنگى سراغت نمياد؟ دلم آدمهاى عزيز و دورى رو ميخواد که گمانم همشون توى يک اتوبوس جا بگيرن!

*به کمک احتياج دارم، بيش از هر چيز و هر کس، به کمک خودم به خودم نيازمندم.

*به طرز حيرت‌آورى آرام و خشنودم، با تمام دلتنگى و زمانى که از طرفى کش اومده و از طرفى کم ميارمش. مى‌دونم که همه اش بر‌ميگرده به رايان و حال و روزش و چشمهاش که پر از عشقه و دلش که پر ازشوره…