یک آسمان امید


داره بادبادک نوه‌اش رو آماده‌ى پرواز ميکنه براى جشن پرواز بادبادکها.
اى جــــــــــــــــــــــــــــــــان…

مدرسه

کوچولوى ما که هر روز با شوق و ذوق ورجه وورجه کنان مدرسه ميرفت، امروز يه غمى تو دلش بود و هيچ دلش نميخواست دست مامان رو ول کنه و بره بازى…
همينطور که گريه ميکرد ازش خداحافظى کردم و اومدم، خدا کنه که سر حال بياد و تغيير مود بده.
امروز يه کم زودتر ميرم دنبالش تا دلش شاد شه!

با خنده‌ات همراه ميشوم

يک چيزى اينجا سنگينى ميکند، دقيقا همينجا؛ سمت چپ روى سينه.
چيزى که باعث ميشود آرزو کنم اى کاش ميشد فقط براى يک روز هم که شده اين زندگى روزمرّه را تعطيل کنم و با چند تا همقطار بنشينم يک جايى که بشود غصه خورد و گريه کرد و هى يادت کرد و از ياد آورى حرفهاى بى‌مزّه‌ات خنديد و از باقى چيز‌ها باز گريه کرد. يک جايى که مخصوص همين باشد، که نشنوى« غصه نخور»، که نخواهى خيال اطرافيان را راحت کنى که غصه نمى‌خورى…

با بچه ها حرف ميزنم، طول و عرض خانه را راه ميروم و خاطراتت را مرور ميکنيم. عکسهايت را پيدا ميکنم و چهره‌ى شادابت شادم ميکند، يادم ميرود همه چيز را براى لحظاتى و با خنده‌ات همراه ميشوم…

راستى يک خبر خوب؛ درمانگاهى به يادت قرار است تاسيس شود براى کم بضاعتها. لبخندت را ميبينم از اينجا. چقدر دلم ميخواهد بگذارند نامت بر سردرش نوشته شود…

کجايى رفيق ؟


سلام رفيق؛
کجايى؟ چرا با اون کلمات سرشار از انرژى هميشگيت برام جواب نمينويسى؟
مگه همين يکى دو هفته پيش نبود که گفتى، اوضاع خوبه، قطعه‌ى يدکى ام هم جور شده؟
دلم کوچيک بود و تند تند احوالت رو ميپرسيدم، تو هم تند تند جوابم رو ميدادى تا خيالم راحت باشه گاهى هم که سرم شلوغ بود، انگار مى دونستى يادتم ؛خودت بوق ميزدى!
چه شاد بودى هميشه و چه دلم رو شاد ميکردى با اين روحيه‌ى مثبتت.
حالا کجايى؟
دارى پرواز ميکنى و به ريش خاک سرد و سنگين ميخندى؟

دارم تند و تند آرايش سرپايى! مى‌کنم تا بريم تولد يه کوچولوى دو ساله، تلفن زنگ ميزنه و من همچنان بايه دست به گوشى و يه دست به ريمل ادامه ميدم، صداى آرش آروم ميشه و از تو ميگه …
باور نميکنم، ولى چشمهام خود سرانه اشک ميبارن، باور نميکنم ولى کلمات ميشن گُل و خاک و ختم و فردا…برميگردم به آينه، پر از سياهى شده صورتم،و من نميفهمم که چرا؟

تکيلا مشروب نازنينى است، مخصوصا وقتى ميخواهى که چند سانتى هم که شده از اين خاک سرد فاصله بگيرى و روى هوا قدم بزنى.
امشب تا جا داشت تکيلا خوردم، هيچ فايده نکرد…امشب انگار آدمها همه شکل تو بودند…و من با ميخ و چوب و آهن به اين دنياى واقعى متصل شده بودم.

هيچ ميدونى رفيق؟
زندگى بازى احمقانه‌ايه، پر از نامردى و نامرادى.
تو ولى چه زيبا نگاهش ميکردى، حتى وقتى اون نامردانه تازيانه‌ات ميزد.
نگاهت ميکنم؛ لبخند لبها و خنده‌ى چشمهات هنوز هم همونيه که بود، اينجا در نگاه من، رفيق من همونيه که بود…

خونه

خونه خالى شده؛ ما‌مانمون بار سفر بستن و رفتن پيش رفيقشون آريزونا. حالا نه دلمون ميخواد چايى دم کنيم، نه سالاد درست کنيم.
رايان واسه اينکه من تنها نمونم ديشب تب کرد و امروز مونده خونه! واقعا هم بودنش تو خونه خيلى چسبيد بهم! يه کم فقط نق نقو اه!
يه عالم کار نکرده و راه نرفته جلو رومه…

روز


دارم راست راست راه ميرم و شنگولانه زندگى مى کنم، يهو ميبينم يه نوشته‌ايم که از دلتنگى‌هاى خاص و خوابهاى طاق و جفت شبانه‌ام قليده بيرون،شده غم و نگرانى و سوال.
دوست دارم اينجا بدون انکه نگران شم که نگرانم ميشين بنويسم، و ميدونم که نميشه.
گاهى شديدا دلتنگم و تصور نمى کنم روزى بياد که چيزى از اين شدت کم بشه، ولى ميدونين چيه؟
صداى خنده ى رايان که تو خونه مى پيچه و کليد دديش که تو قفل در ميچرخه، روزم که هيچ شبم هم پر از نور ميشه و دلم لبريز شادى…

You rock. Now roll.

الو، الو؟…صدام ميرسه؟…
من سنگ نيستم، به خدا سنگ نيستم، نه استحکامش رو دارم، نه سردى صبحگاهيش رو، من صبحها ى زود زود هم داغ داغ آفتاب خورده ام.
صبحها برام پايان دنياى دوره. پايان خوابهاى خوب و بد و متوسط و خوش تعبير و بد تعبير. شب تا صبح زير خورشيد آن سوى دنيا به حرکتم، خوابهاى من هيچوقت تاريک نيست، خوابهام پر از نوره،پر از کوچه و خيابون و تاکسى و کوه و مادر و پدر. خوابهام پر از آذينه و مژگان و لالى و باقى دست نيافتنى ها. خوابهاى من شبيه خواب نيست،ادامه‌ى زندگى منه در اون دور دور هاى نزديک…
من سنگ نيستم، نه رکودش را دارم نه سکوتش را نه صبوريش را، ولى فقط براى احتياط، بى ز حمت يک لگد به من بزن ـبا احتياط البته،که مبادا ناخن شصت پات سياه شه ـ آنوقت اگر هم باشم پشت و رويى ميشوم يا شايد چرخى بزنم تا کمى دورتر ها، رنگى عوض کنم و صيقلى داده شود به جانم.

Beach



اين‌هم پسرکى که به محض ديدن يه مرغ دريايى آنچنان دنبالش ميذاره که طفلک دو تا پا داره دو تا بال هم قرض ميگيره ميزنه به چاک!

هواى گذشته

*به هر کى زنگ ميزنم نيست خونه، بعد از ظهره، رايان رو خوابوندم و اومدم که پا رو پا به يکى دونفر زنگ بزنم، گمونم ساعت خوبيه براى تلفن به ايران، مدتيه که رفقا روى کلّه ام در رفت و آمدن و فرصتى گيرم نمياد براى يه تلفن به موقع. حالا هم که انگار قسمِت نبودِس!

*عکسهايى که آيدا فرستاده رو ديده‌ام و سخت هوايى شده‌ام، دشت سبز و جويبار و آسمون الوند که خنکى هواش رو ميشه از پشت عکس ديد، درست مثل اونروز ها که انگار صد سال پيش بود،جورى که براى لحظه اى فکر کردم عکسهاى ايّام قديمه. قطعاتى از گذشته چه دورند گاهى و چه دلپسند…

*چند بار اين رو نگاه کردم و سير نشدم از ساز زدن اين رفيق شفيق با اين تصوير و اين آهنگ.

ما اينجاييم!


*همچنان شيرينه مثل قند! لاغر شده و به غايت شيطون، گاهى اونقدر قيافش سرمست ميشه از شيطنت هاش که دلم نمى‌ياد باهاش همراهى نکنم.
امروز ولى بزرگ شده بود، روى هر پلّه فقط يک پا ميذاشت، دست منو گرفت و دوتايى در آرامش با هم پياده روى و لى لى کرديم و رو زمين صاف جفت پا پريديم و غش غش خنديديم.

*تابلو‌ها رو که امروز کوبيديم به ديوار، حس کرديم خونمون کم کمک داره خونه ميشه، داريم از گيجى تازگى در ميايم ، حالا مى‌تونيم بدون گيج زدن شروع کنيم به جستجوى اطراف و اکناف.

*اوضاع مرزى شديدا خرابه؛ دارى صاف صاف تو خيابون رانندگى ميکنى، يهو ميبينى تو يه شهر ديگه‌اى! ما تو ي يه شهريم هتل اونور خيابون تو يه شهر ديگه و مهد کودک رايان که دو دقيقه‌اى سمت چپ خونه‌اس تو يه شهر سوم! مرزها کج و کوله و بى حساب کتابن، انگار تو نقشه زلزله اومده باشه!

*اطرافيانمون ناگهان از يه عدد دو رقمى به صفر نزول پيدا کردند، گاهى شبها که براى دقايقى بيکار مينشستم و پا رو پا مينداختم، باورم نميشد که حقيقتا تعداد آدمهايى که بشناسى و دوست بداريشون تا يه شعاع ۱۰۰۰مايلى صفر مطلقه!!!

* يه دوست جديد ولى پيدا شد ناگهان !

*همين فعلا…