Santa comes to town!


رنگ يه چيزايى عوض ميشه وقتى بچه دارى، گاهى شوق و شورى پيدا ميکنى از چيز‌هايى که تو اين سن مى‌تونه برات کاملا بى تفاوت باشه.
ديشب سانتا زنگ خونه رو زد و با کيسه‌ى پر از هديه، هو هو کنان و خوش اخلاق اومد و دل پسرک و دوست‌هاش رو پر کرد از شوق و هيجان و يه حسّى که گمونم نيمه‌هاى راه ترس بود!
بگذريم از اينکه اين فسقلک ها چه حالى بردند، بايد يک نفر شور و حال ما پدر مادر ها رو ثبت ميکرد، مايى که هديه خريده بوديم و تحويل داده بوديم و ساعت آمدنش را هم مى‌دانستيم، آنچنان از صداى هو هو سانتا پشت آيفون هيجان برمان داشت و دو دويى زديم پى سر بچه‌ها به استقبال سانتا که بيا و ببين، بعد هم تا آخر شب هى اين هيجان بر ميگشت توى دل يکيمون و هى قيلى‌ويلى ميشددلمان از اول!!!
داشتم فکر ميکردم اين انتظار پر هيجان رايان بود که اينطور ديشب من رو با همه‌ى شبها و کريسمس هاى سال‌هاى گذشته متفاوت کرد، هيجانى که آرام آرام در من رسوخ کرد انگار و مال من شد آنقدر که دل من هم کوچک شد و پر از شادى و هيجان از ديدار سانتاى قصه‌ها.

زير جلى


دونه‌ى انگور رو که مى‌ذارم دهنم، چشمام رو مى‌بندم و فکر مى‌کنم گيلاس درشت باغ هاى بندارت رو مز مزه مى‌کنم. چه چيز بهتر از ميوه‌هاى زير جلى اى که پزشک همسايه تو رو توش شريک کنه.
يک ظرف از ميوه هاى رنگارنگ پر ميکنم و ميگذارم روى ميز وسط هال. شايد بيمار على اينها رو از همون جايى خريده باشه که ما هر هفته ميوه مى خريم ولى من دوست دارم فکر کنم اينها رو عمّه صنم از باغ کل عباس چيده و خوبهاش رو براى دکتر نور چشميش سوا کرده و تو يه سبد حصييرى دست بافت با يه دنيا محبت چيدتشون کنار هم.
خوب دوست دارم اينطورى فکر کنم…